معرفی، نقد و بررسی سریال اشیاء تیز Sharp Objects
-
منتشر شده در 02 آذر 1397
ماجرای سریال اشیاء تیز Sharp Objects
پس از وقوع قتل یک دختر نوجوان (آن نَش Ann Nash) و مفقود شدن یکی دیگر (ناتالی کین Natalie Keene) در شهر کوچک " ویند گپ Wind Gap" در ایالت میزوری آمریکا، سردبیر یک روزنامه به نام " فرانک کوری Frank Curry " در سنت لوئیس به ماجرا علاقهمند شده و یکی از خبرنگاران خود،" کَمیل پریکر Camille Preaker " که زن جوان زیبا و اهل همان شهر کوچک است را جهت نوشتن چند مقاله راهی آنجا میکند. کمیل که به دلیل گذشتهی غم انگیزش در این شهر کوچک دچار خودآزاری (بریدن بدنش با اجسام نوکتیز) و مصرف شدید الکل شده است بهاکراه این مأموریت را پذیرفته و راهی شهری میشود که اموراتش تنها با پرورش خوک میگذرد. در شهر به عمارت بزرگ مادری خود میرود تا این مدت را آنجا با مادرش " آدورا کرلین Adora Crellin "، ناپدریاش اَلن و خواهر ناتنی نوجوانش به نام " اَما Amma " سپری کند. برای نوشتن مقالهاش شروع به پرسوجو کرده و ملاقاتهای نهچندان خوشایندی را با کلانتر بیتفاوت شهر، " ریچارد ویلیس Richard Willis " کارآگاه میانسالی که از مرکز برای حل این جنایات اعزام شده و " باب نش Richard Willis " پدر دختر ربودهشده دارد. مادرش که از آمدن او به آنجا خصوصاً برای پرسه زدن برای تهیهی خبر در خصوص این قتل و آدم دزدی ناراضی است، مدام سد راهش میشود و او را به یاد دوران ناخوشایند گذشتهاش میاندازد. دورانی که دختر نوجوانی بود و خواهر موردعلاقهاش را به طرز مشکوک و ناباورانهای ازدستداده بود. با اینطرف و آنطرف رفتن در شهر خاطرات خوب و بد سکونتش در این شهر غمگین مدام در جلوی چشمانش ظاهر میشوند. در شهر در حال گفتگو با چند نوجوان ناگهان با جنازهی دختر گمشده که تمام دندانهایش کشیده شدهاند روبرو میشود.
با پیدا نشدن هیچ سرنخ بدرد بخوری، تحرکات کلانتر و کارآگاه و فشار سردبیر، کمیل مقالههای ابتدایی خود را بهگونهای مینویسد که خبر از قاتل بودن پدر ناتالی کین و برادر بزرگتر " آن نش " به نام جان میدهد. از طرف دیگر خواهر نوجوان و ناتنی کمیل با گفتار و حرکات گستاخانه و عجیب در خانه و داخل شهر باعث هم تعجب و هم آزار او میشود. کمیل از یکی از پسربچههای شهر میشنود که یک زن سفیدپوش دخترهای به قتل رسیده را با خود به داخل جنگل کشانیده است. همچنین متوجه میشود که مادرش نسبت به دو دختر به قتل رسیده مهربان بوده و آنها را گاهگاهی ملاقات میکرده است. کمیل کماکان با خاطرات ناخوشایند قدیمی از گوشهکنار شهر دستبهگریبان است و مجبور است با دوستان قدیمی در شهر معاشرت کرده و کنایههای آنها را بشنود. ازاینرو به ریچارد کارآگاه که غریبهای در شهر محسوب میشود نزدیکتر شده و رابطه ایجاد میکند. از طرف دیگر سردبیر روزنامه وی را ترغیب میکند که به نوشتن مقالات خود به شکل مشخصتر و هیجانانگیزتر ادامه دهد. کمیل درعینحال نگرانی از ایمنی "اَما"، او را تعقیب کرده و از رفتار عجیب وی در مزرعهی پرورش خوک مادرش متعجب میشود و تعجبش بیشتر میشود وقتیکه برادر ناتالی کین فاش میسازد که خواهر ناتنیاش، دوست دو دختر به قتل رسیده بوده و با آنها در کلبهی در جنگل بازی میکرده است. مقالهی بعدی کمیل مادرش را آشفته میکند و رابطهی آنها ازآنچه هست شکنندهتر میشود.
دوچرخهی " آن نش " از داخل حوضچهی آبی در مزرعهی مادر کمیل بیرون کشیده میشود و اوضاع برای جان بهعنوان مظنون اصلی بدتر میشود. کارآگاه با توجه به خودآزاری و آثار بهجای مانده از آن بر بدن کمیل به گذشتهی وی علاقهمند شده و پیگیر پروندههای پزشکی وی میشود. او متوجه میشود که مادر کمیل دارای نوعی بیماری به نام Munchausen syndrome است که طی آن بیمار با سوءاستفاده از شخص دیگری خصوصاً نزدیکان مانند فرزند مایل به جلبتوجه است. سالها پیش آدورا با بیمار نگاهداشتن خواهر کمیل توسط خوراندن تدریجی سم باعث کشته شدن وی شده بود. کلانتر با دیدن خون ناتالی و اعتراف دروغین دوستدختر جان متقاعد میشود که او قاتل است و او را هنگامیکه در یک متل با کمیل خلوت کرده است دستگیر میکند. کارآگاه پروندهی پزشکی را به کمیل میدهد و او با محتویات درون آن و گفتگو با دوست قدیمی مادرش متوجه میشود قاتل خواهرش کسی جز مادرش نبوده است. همچنین پی میبرد آدورا همان شیوه را برای کشتن "اَما" در پیشگرفته است. موضوع را تلفنی به سردبیر گفته و شبهنگام در خانه برای نجات اَما که مسموم به نظر میرسد دست به فداکاری زده و داروی سمی مادر را میخورد. سردبیر روزنامه که اوضاع را خطرناک میبیند خود را به " وند گیپ " رسانده و موضوع را به کارآگاه و کلانتر منتقل میکند. پلیس بهموقع رسیده و دو خواهر را از دست مادر روانپریش نجات میدهند. آنها با دیدن داروهای سمی و همچنین انبردستی خونآلود متقاعد میشوند که آدورا قاتل دو دختر دیگر شهر نیز است. او به زندان منتقل میشود و کمیل اَما را به سنت لوییس و خانهی خود میبرد. کمیل که هنوز متقاعد نشده مادرش آن دو دختر را با آن وضعیت به قتل رسانده است دندانی را در خانه مینیاتوری "اَما" پیدا میکند و ناگهان متوجه میشود که زن سفیدپوش کسی غیر از خواهر کوچولوی ناتنیاش نبوده که انبر خونین را در لابهلای وسایل مادرش گذاشته است. همچنین با گم شدم دختر همسایه پی میبرد که غریزهی آدم کشی "اَما" نخفته و دوباره دست به جنایت زده است. در همین هنگام اَما در چهارچوب در ظاهرشده و از کمیل میخواهد در این مورد چیزی به مادر نگوید. در میان تیتراژ پایانی صحنههایی را میبینیم که نشان میدهد "اَما" با دو دوست همیشگی و اسکیت سوار خود چگونه دست به این جنایات زده است.
نقد و بررسی سریال اشیاء تیز Sharp Objects
داستان دختران نوجوانی که مفقود و کشته میشوند دوباره در یک سریال 8 قسمتی، محبوبیت زیادی پیداکرده است. تصور اینکه اگر بهجای این دخترها دو پسر کشته میشدند آیا جذابیت داستان و برداشت تلویزیونیاش به همین مقدار بود یا خیر یک مسئلهی شاید کمی دشوار روانشناسی باشد که ما مسئول حل کردنش نیستیم اما ممکن است فزونی نسبی پیچیدگی در سرشت زنها بهعنوان یک عامل کمکی مجانی به ابهام و لذت داستان افزوده باشد. یا اگر از هنرپیشههای حرفهای زنی استفاده میشد که از زیبایی چهره و تناسباندام بهرهی زیادی نبرده بودند تعداد طرفداران ناخودآگاه اینگونه فیلمها و سریالها چه اندازه میبود. منظور از جملات اخیر تنها این بود که تمام مقبولیت این قبیل کارها را بر پای خلاقیت نویسنده و کارگردان نگذاریم. سریال " اجسام تیز Sharp Objects " داستانی نسبتاً تکراری را در فرمتی تازه برای علاقهمندان تریلرهای روانشناسانه حکایت میکند. مادری که با یک سندرم پیشرفته (که نوع ملایمش در اطرافیان کم دیده نمیشود) دست به قتل های تدریجی میزند و دختر نوجوان همان مادر که با ریسمانِ حسادت، دخترکان موردعلاقه مادرش را خفه کرده و دندانهایشان را با انبرِ قساوت بیرون میکشد. جالب میشود وقتیکه میبینیم دخترکی که خود در حال کشته شدن است چقدر ناباورانه دیگران را میکشد و از دندانهایشان برای تزیین کاردستیاش استفاده میکند و یا جالبتر میشود وقتیکه دیگر دختر روان آزردهی همین مادر که عادت کرده پوست بدنش را با اشیای تیز بریده و زخم کند مأمور میشود تا از این ماجراهای هولناک که مسببین اش نزدیکترین کسانش بودند در حالت مستی و بیخبری گزارش تهیه کند. خودآزاری دختر از لذت بردن نا هشیارانهی درونی از درد نشاءت نمیگرفت بلکه عامداً برای مهار کردن ژن تباهکنندهای بود که از مادرش به ارث برده بود. گنجانیدن همزمان گستاخی عذاب دهنده و معصومیت کشنده در درون "اَما"، دخترک روانی قاتل، بیتفاوتی مردم شهر از کشیده شدن دندانهای دخترک مقتولی که تا چند روز پیش در خیابانهای شهر خندهکنان جستوخیز میکرد، کلانتر کلافه شده از زن و زندگی و کارآگاهی که نمیتوانست رفتار آرام و سکون مردم این شهر کوچک را در قبال این جنایات درک کند بخشی از داستانی بودند که به کمک زیرکی کارگردان در برگردان کردن این حکایت برای ما هیجان تازهای ایجاد میکرد.
گویا استعداد " جین مارک وَلی Jean-Marc Vallée " ادیتور و کارگردان 55 سالهی کانادایی تا به اینجا در ساخت سریال بیشتر از فیلم سینمایی است هرچند که حضور معماهای جنایی همانطور که قبلاً به شکلی دیگر گفته شد در دو سریالی که وی کارگردانی کرده است، دروغهای کوچک بزرگ Big Little Lies و اشیای تیز، در محبوبیت آثار تلویزیونیاش نقش بزرگی داشته است. در کنار داستان زیبای " جیلیان فلین Gillian Flynn "، بازی خوب هنرپیشهها از نقاط برجستهی اثر محسوب میشود خصوصاً " الیزا اسکانلن Eliza Scanlen " بازیگر جوان استرالیایی در اولین نقش بزرگش. نقشی سخت در هیبت دختری که باید عمیقی تیرهای از یک شخصیت دیوانه را کمکم به سطح بیاورد که اینچنین نیز شد. البته نباید تأثیر کارگردان در هدایت بدون نقص وی و سایرین را نادیده گرفت. وی از آن دسته کارگردانهایی است که با نگاه غیر ابزاری به بازیگرانش در کشف و ارتقای استعداد آنها خوب عمل میکند و از مقداری ریسک دراینباره نمیترسد. بازی " ایمی آدامز Amy Adams " خیلی به چشم میآمد و باوجوداینکه خودش مایل بود بازی درونی ارائه دهد و احتمالاً کارگردان بازی بیرونی ولی نهایتاً در جدال میان این دو آنچه بر صفحهی تلویزیون دیده میشد کاملاً قانعکننده به نظر میرسید. آدامز توانست شخصیت روراست و کم حرف " کمیل " را دوستداشتنی و محق جلوه دهد فقط تأخیرهایش در حرف زدن و کندی حرکاتش اندکی تصنعی بود. رویهمرفته کارگردان موفق شده است که خواستههایش را بر اثر دیکته کرده و نتیجهی کار را بهعنوان یکی از سریالهای مطرح 2018 راهی بازار کند. او در هدایت هر دو اثر تلویزیونیاش زبردست و زیرک دیده میشود و برخلاف آثار سینماییاش که میخواسته از رازهای زندگی با فلسفهای ساده پرده بردارد، همه رخدادهای معمول و غیرمعمول را اسرارآمیز و پوشیده بیان میکند تا بر مسیر سلیقهی تماشاچیانِ هر دودستهی زودباور و همیشه مشکوک حرکت کند. به همین دلیل در مغایرت با داستان اصلی تا میتواند محتویات را کِش میدهد و نتیجهی نهایی را در یکی دو صحنه فشرده میکند. مثلاً سندرم Munchausen آدورا و شمایل مازوخیستی کمیل بهتفصیل تصویربرداری میشود اما نقطهی تلاقی آنها با دیوانگی "اَما" در یکچند سکانس خیلی کوتاه تمام میشود. این فشردهسازی در " دروغهای کوچک بزرگ " شیرین ولی در اشیای تیز، خُنک و لوس بود. آخرین صحنهی فیلم جاییکه دست "اَما" برای کمیل رو میشود و میگوید " به مامان چیزی نگو " و همچنین آوردن تصاویر کلیدی در میان تیتراژ پایانی ضعیف و نابجا بود.
" جیلیان فلین " نویسنده رمان " اشیای تیز " بر روی گمشدن هیجانانگیز خانمها تخصص داشته (Gone Girl) و تمام توانش را به کار میگیرد تا همیشه داستان را با یک غافلگیری بزرگ به پایان برساند. با جزئیات پنهان و آشکار زیادی بر روی نیمهی تاریک زنها متمرکزشده و مردها را بیشتر در حاشیه سرگرم میکند. شخصیتهای داستانش را عموماً از مسیرهای پرپیچوخم هراسناک و غیرقابل ردیابی عبور میدهد تا از این رهگذر خواننده آنها را برای مدت مدیدی به خاطر بسپارد. با ذائقهی جنایی خوانها آشناست (گم و کشته شدن زنهای جوان) اما نوشتههایش را با تمهای خاص خود عرضه میکند. قهرمانان داستانش را از قبل و از میان شکستخوردهها و خردشدهها انتخاب میکند و آنها را به شکل غیرقابلپیشبینی بالا میکشد. دامنهی خیالپردازیاش از واقعیتهای احساس شدنی فراتر نمیرود و از دادن پیامهای اخلاقی خوشش نمیآید. توسعهی ذهن دیگران را وظیفهی خود نمیداند و از مشوش کردن خاطر خواننده با معنویات سنگین احتراز میکند. تعلیقهای نوشتاری وی ذهنأ خوشپرداخت بوده و کار را برای کارگردانهایی که مشغول اقتباس از کارهایش هستند راحت میکند. اولین داستان وی که در سال 2006 منتشر شد بعد از یک سری اینطرف آنطرف شدن سال ها بعد به دست " مارتی نُکسون Marti Noxon " و جین مارک وَلی میرسد تا یک سریال تماشای ای از آن ساخته شود. مارک وَلی، کارگردان سریال، موفق شد تا بعُد دیگری به قصه اضافه کند کاری که دیوید فینچر نتوانست (نخواست) با " دختر گمشده Gone Girl " انجام دهد. (احتمالاً) فضاسازی اغراقشده و پردازش و نمایش هیستریک وار اصطکاک میان شخصیتها منظور است. بااینوجود برداشت تصویری از رمان قادر نبود تا بسیاری از اسراری که در داستان اصلی قابل دریافت است را واضح و قابلمشاهده کند. اگرچه کارگردان همهی آنها (کلمهها) را در گوشه گوشهی تصاویر حک کرده بود ولی دیدن و توجه به آنها عملاً غیرممکن بود؛ اما مهمترین آنها را هم نویسنده و هم کارگردان با یک تیغ مجدداً بر پوست بدن زن جوان کندهکاری کرده بودند تا بینندگان با غریزهی خیره شدن شاید از آنها رمزگشایی کرده و تعدادی از آنها را پس از تمام شدن سریال با خود زمزمه کنند.
عقده های کوچولو، سندرمای خفیف، پوستای نازک
پیچ گوشتیای دوسو، جراحتای سطحی
جیغای کوتاه