معرفی، بررسی و نقد فیلم بر دروازه ابدیت At Eternity's Gate
-
منتشر شده در 19 بهمن 1397
ماجرای فیلم بر دروازهی ابدیت At Eternity’s Gate
"ونسان ون گوگ Vincent van Gogh" نقاش هلندی 34 ساله که اکنون خود را یک هنرمند حرفهای تماموقت میداند در پاریس و یک کافه که پاتوق هنرمندان عموماً جوان است در کنار برادرش "تئو ون گوگ " که دلال آثار هنری است بر سر میزی نشسته و مشغول گوش دادن به صحبتهای نقاشان در خصوص راهاندازی یک محفل هنری است. "پل گوگن Paul Gauguin" نقاش جوان دیگری که از این بحث بهشدت آزرده شده، اعتراض میکند و از کافه بیرون میزند. ونسان سریعاً احساس نزدیکی به او پیدا میکند و به دنبالش روان میشود. طی مکالمهای کوتاه در کوچه نصیحت گوگن را برای رفتن به جنوب فرانسه جهت پیدا کردن فضایی با نورهایی درخشان میپذیرد. گوگن از این آدمها دل خوشی ندارد و ترجیح میدهد از این جامعه به اصطلاح هنری فرسنگها فاصله داشته باشد. ونسان نیز تصور میکند که جامعهی هنردوست پاریس او را درک نمیکند. به همین دلیل نتوانسته است که آثارش را بفروشد. حتی یک کافهچی از آویزان کردن آثار او بر دیوارهای کافه اش خودداری میکند. او همچنین از هوای مهگرفتهی همیشگی پاریس شکایت دارد و حس میکند که در این هوا ذوق نقاشی کشیدنش کور میشود. ونسان اقرار میکند که از مردم معمولی فاصله دارد و چقدر دوست دارد که مثل یک انسان عادی بتواند با آنها نشستوبرخاست کند. او با کمک مالی برادرش "تئو" زندگی و نقاشی میکند و با موافقت او به "آرل Arles" شهری در جنوب فرانسه عزیمت میکند. در هنگام رسیدنش به آرل از نور درخشان خبری نیست و ونسان در هوای سرد و طوفانزده و در درون یک اتاقک محقر مشغول نقاشی از پوتینهای کهنهاش میشود. با رفتن به درون طبیعت و مزارع اطراف آرل روحیهی درهمشکستهاش وضعیت بهتری پیدا میکند و انرژی تازهای را برای کشیدن نقاشی در خود حس میکند.
در مهمانخانهای که یک بیوه به نام مادام ماری جینوکس آن را اداره میکند سکنی گزیده و یک اتاق کوچک با دیوارهای زردرنگ را با خوششانسی برای اقامت و نقاشی در روزهایی که هوا خوب نیست را پیدا میکند. مادام جینوکسِ کمی کنجکاو یک دفتر سفید به او میدهد که بعدها ونسان طرحهایی را با قلم نی بر بیشتر صفحات آن نقاشی میکند. ون گوگ در آرل بیشتر وقت خود را در چشماندازهای اطراف میگذراند و از گلهای آفتابگردان، سروها و مزارع نقاشی میکشد. با اهالی روستا درگیری پیدا کرده و برای چند روز در بیمارستان بستری میشود. تئو که از احوالات روحی ونسان نگران است گوگن را بهشرط تأمین مخارجش تشویق میکند که مدتی را در کنار برادرش بگذراند. اقامت گوگن در کنار ونسان بیشتر از 9 هفته دوام نمیآورد و طی یک درگیری ونسانِ سرگشته را ترک میکند. ون گوگ غیر قاطعانه اعتراف میکند که طی این مجادله یکی از گوشهای خود را جهت عذرخواهی از گوگن بریده و به دخترک خدمتکار مهمانخانه داده است. ونسان به دلیل بیماری روانی به "سنت رمی Saint-Remy" اعزام و در تیمارستان آنجا بستری میشود. در طی یک سالی که در آنجا بسر میبرد اجازهی نقاشی پیدا کرده و تعداد زیادی کار انجام میدهد. کشیش آنجا طی یک مکالمهی ناخوشایند تشخیص داده که او اکنون میتواند منتقل شود. به "اور سور واز Auvers-sur-Oise" در سی کیلومتری پاریس تحت نظر دکتر "گاشه Paul Gachet" نقلمکان کرده و روزی در حین نقاشی کشیدن توسط دو نوجوان به شکلی اتفاقی توسط گلوله از ناحیهی شکم مجروح میشود. خود را به مهمانخانه میرساند اما پس از مدت کوتاهی تسلیم زخم گلوله میشود و به آرامشی که هرگز نتوانست در این دنیا پیدا کند میرسد. 126 سال بعد دفترچهی مادام جینوکس با طراحیهای ونسان پیدا میشود.
نقد و بررسی فیلم بر دروازهی ابدیت At Eternity’s Gate
بااینکه صدوبیست و هشت سال از آخرین نقاشی ناتمام ون گوگ میگذرد اما فیلم بهدرستی ما را به همان چشماندازهایی میبرد که این نقاش احساسگرای کمحوصله روزی آنها را با نگاه ویژهی خود برانداز میکرده است. فیلم در تصویر ساختن ون گوگ-انگارانه، آفرینشگر عمل کرده و سعی میکند تا از واقعیتهای برگرفته از نامههای ردوبدل شده میان ونسان و نزدیکانش، گفتگوهای دشوار را سروسامان دهد درحالیکه یافتههای جدید درباره زندگی پر از گرهی این هنرمند را نیز به فیلم وارد کرده است. روان درهمریخته، ذهن پریشان، عذاب ناشناخته، زندگی صعب، گوش بریدهشده، نگاه اختصاصی به دنیا و مرگی مبهم، ونسان ون گوگ را در میان نقاشان جهان تا حد یک افسانه متمایز کرده است. نپذیرفتن تأثیر این وضعیت بر ارزش و شهرت تابلوهای این هنرمند پُست امپرسیونیسم خارج از منطق خواهد بود. مطمئناً استفاده از رنگهای گرم شرقی و علاقه به نور درخشنده احتمال ابتلایش به افسردگی را مردود میسازد و پریشانحالی وی نشانهی موثقی خواهد بود از شور زندگی برای یافتن چیزی که از اندرون او شعله سر برمیکشید. فیلمِ "بر دروازه ابدیت" هم، اشتیاق ون گوگ را برای پیدا کردن این نور ابدی نشان میدهد که چگونه اَبرِ قطور درک نکردنش و حتی دوستنداشتنش او را از گرمی این تابش محروم میکرد تا جاییکه مجبور بود در آبادیهای فرانسه و آسایشگاههای روانی به دنبال پرتوی از این نور آواره باشد. فیلم، فاتحانه چارچوب بوم را با پردهی سینما جابجا میکند و همه بینندگان را مجبور میسازد ون گوگِ بیقرار شوند تا همراه با او به اطراف خیره شده و رنگها را با نور آمیخته و بر بوم بمالند. ظرافت اثر در سرایت رنجهای روحی و جسمی "ونسان" به بیننده که تحریککنندهی طبیعی خلاقیتش محسوب میشده سریع عمل میکند و بیننده را راحت به درون خود می کشد.
نقاش بودن کارگردان، "جولیان اشنابل Julian Schnabel" و هم فیلمبردار "بنویت دلوم Benoit Delhomme" به کیفیت فیلم کمک زیادی کرده است اما بزرگترین امتیاز فیلم در استفاده از "ویلیم دافو Willem Dafoe" در نقش ون گوگ است. به نظر میرسد پیشنهاد بازی در نقش این هنرمند سیوچندساله کمی دیر به دست دافوی شضت و چهار ساله رسیده اما شکسته به نظر رسیدن چهرهی ون گوگ در آن سن یا به دلیل بیست پرترهای که خودش از خودش کشیده و یا ناسازگاریهای پیر کنندهی روزگار این اختلاف سنی را بیاثر میکند. دافو در محدوده ی مشخصی آرتیست بهغایت منعطفی است که میتواند یک کتاب درسی مناسب برای علاقهمندان بازیگری باشد. چهرهی او تفکر برانگیز است و نوعی قرابت ذاتی با تصور ما از ون گوگ دارد همانطوریکه خود دافو معتقد است که انگار ونسان از اجداد اوست. او بازیگری است که فروتنیاش در فیلم مانند شیشهی رنگیای است که اجازه میدهد دیگران نیز بهواسطهی او خوب دیده شوند. اجرایش در نقش ون گوگِ متلاطم، افسون کننده بود. هرچند که یکی از بهترین بازیهای "اسکار آیزاک Oscar Isaac" در نقش گوگن را نیز شاهد بودیم. اشنابلِ کارگردان معتقد است فیلم درباره ون گوگ نیست بلکه در مورد ون گوگ بودن است پس فیلمبردار فرانسوی فیلم مجبور شده برای شبیه سازی داخل سرِ "ونسان" از فیلتر زردرنگ، تجهیزات ابداعی برای حمل دوربین روی کمر جهت ثبت جستوخیزهای نقاش شیدا در میان دشت و دَمن و لنزهایی جهت متمرکز شدن نوع آورانه بر روی چهرهی شخصیتها برای متجلی ساختن ذهنهای مشوش بهره ببرد. "دلومِ" فیلمبردار گویی دوربینش را بر روی سهپایهی لقی گذاشته آنچنانکه تکانهای دلپذیرش از گذر یک فیلمبرداری پیچیده ما را به ون گوگ بودن واقعا نزدیک میکند. این آدمها با این فیلم، ونسان گونهترین فرمی که تاکنون دیده نشده بود را خلق میکنند.
فیلم داشت می گفت اعتقاد ونسان به چیزی شبیه خدا او را از نقاش ذهنگرا بودن دور کرده بود. از زبان گوگن دوست داشت به ما برساند که او طراح خوبی نبود و رنگهای غلیظ را فقط برای پوشاندن این نقص به کار میبرد. ولی خود ونسان با علاقهاش به نور شدید و ترکیببندی نامتعارف عناصر داخل نقاشیهایش تلاش میکرد تا ما را متوجه چیز جدیدی یا مکان ناشناختهای کند و امیدوار بودنش را با دروغگو خطاب کردن تاریخ به آیندگان ثابت کند. در نورهای خوشرنگ بازهم غم را میدید که همیشه باقی میماند و با ضربههای تند قلممویش و خطوط مَواجش هم نمیتوانست آن را پنهان کند. ونسان که از سربارِ برادر بودن شرمسار است در مقابل مرگ مقاومتی نمیکند باآنکه میداند چه نورهایی هستند که او هنوز آنها را بر بومش رنگی نکرده است. معتقد است مانند مسیح سالها بعد پیدا خواهد شد و آنوقت از خجالت برادر مهربانش درخواهد آمد. نادرست خواندن باورهای پیشین دربارهی انگیزهی بریدن گوش و خودکشی این هلندیِ نقاش، منظور اول فیلم نیست بلکه سعی میکند تا رابطهی احساسی میان قرنیه و ذهن نقاش را در حیطهی ادراک یک شیء یا منظرهی واقعی و اثرش بهصورت رنگهای روغنی بر بوم را عیانتر کند. در سکوت پر فروغ مرغزار، خلاقیت نقاشی که فقط به چشمانش اعتماد دارد بر جنونش پیشی میگیرد، از کاسهی سرش بیرون میزند و با انحرافی که در سبکی غیر صادقانه به وجود آورده آثار صادقانهای را در هیاهوی خودویرانگری خلق میکند که حاضر میشود دستآخر همهی آنها را به بهای معمولی مردن واگذار کند. بااینکه از سرگذشت ونسان بسیار شنیده بودم، وجودم با دیدن این فیلم وارد یک درگیری خوشآیند شد و دائم خیال میکنم ونسان ون گوگ با آن ریش حنایی، چشمان بی تاب و کلاه حصیری هنوز به شکل نامتعادلی بر دروازهی ابدیت ایستاده است. گاهی به من نگاه میکند گاهی به گندمزار طلایی پاییندست و گاهی هم به جایی که مشخص نیست.
مرا چون دیگران مپندار چراکه به اندازه ی تمام تابلوها رنگ حرام کردم
و آخر نتوانستم از زگیل کف پایم از کرم توی سرم و از بختک روی تنم چیزی بکشم.