معرفی, نقد و بررسی سریال 11.22.63
-
منتشر شده در 20 فروردين 1395
ماجرای سریال 11.22.63
سریال با صحنهای از زنگ انشای کارکنان یک شرکت که در حال ارتقای ادبیات انگلیسی خود تحت نظر یک معلم و نویسندهی جوان به نام جیک اپینگ Jake Epping هستند آغاز میشود. مرد کهنسالی که در حال خواندن انشای خود با عنوان "روزی که زندگیام را تغییر داد" است از ماجرای دردناک قتلعام مادر و خواهر و برادرش توسط پدر نامتعادل و مست خود در سالها پیش (1960) پرده برمیدارد. اکنون ماه ژوئن سال 2011 است و جیک که در حال جدا شدن از همسر سیاهپوست خود است غذایش را بیشتر در رستوران بهترین دوست خود به نام اَل تمپلتون Al Templeton صرف میکند. در رستوران حال اَل خراب میشود و هنگام رسیدگی به او، جیک ناگهان متوجه میشود که در عرض چند دقیقه چهره اَل سالها پیرتر شده است. با تعجب بسیار او را به منزل میرساند و اَل پرده از رازی بسیار عجیب برای جیک برمیدارد. او را به رستوران برده و از جیک میخواهد که وارد گنجه ای که در قسمت عقب رستوران است شود. جیک با وارد شدن به این گنجه که در حقیقت مانند یک تونل زمان عمل میکند به ساعت 11:58 دقیقهی روز 21 اکتبر سال 1960 می رود. او خود را در همان مکانی که رستوران واقع است اما سالها قبل میبیند که مردم در حال رفتوآمد و زندگی هستند. با جملـۀ مرد ژولیدهای که به او میگوید که "تو نباید اینجا باشی" وحشت کرده و به زمان حال بازمیگردد. اَل به او دراینباره توضیحات غیرقابل قبولی را میدهد و به دلیل بیماری سرطان خون که بهزودی او را از پای درمیآورد از جیک میخواهد که به زمان 1960 برگشته و مانع از ترور جان اف کندی رئیسجمهور وقت آمریکا شود تا از این رهگذر دنیا دچار تحولات ناخوشایند بعد از ترور جان اف کندی نشده و جای بهتری برای زندگی شود. در حقیقت اَل خود سالها به گذشته رفت و آمد می کرده و اطلاعات مهمی را در مورد نحوهی زندگی و همچنین ترور کندی جمعآوری کرده است. جیک ابتدا زیر بار این پیشنهاد عجیب نمیرود ولی با مرگ ال تصمیمش را عوض میکند و با اطلاعات ال شامل افرادی که در آن واقعه دخیل هستند و شیوهی درآوردن پول (شرطبندی با توجه به داشتن نتایج) در آن زمان است راهی سفر به گذشته میشود.
او ظاهر خود را شبیه مردان آن دوران کرده و نام جیمز اَمبرسون James Amberson را برای خود انتخاب میکند. شروع به جمعآوری اطلاعات از اتفاقی که هنوز اتفاق نیفتاده یعنی ترور کندی میکند و علیرغم تذکر اَل در مورد دست نبردن به سایر اتفاقات در گذشته به شهری که دانش آموز پیرش آن واقعهی دردناک قتلعام خانوادهاش را تعریف کرده بود میرود تا از آن جلوگیری کند. موفق میشود پدر الکلی را قبل از مبادرت به قتل خانواده از میان بردارد اما در همین احوالات با جوانی به نام بیل تورگوت Bill Turcotte که خواهرش نیز به دست همین پدر الکلی سالها پیش کشتهشده است آشنا میشود. بهاجبار با او همسفر شده و راز آمدن از آینده و نقشهاش را برای او فاش میکند و با اکراه بیل را بهعنوان همکار در این ماجرا قبول میکند. در مدرسهای در شهر کوچک جودی Jodie در نزدیکی شهر فورت ورث Fort Worth شغل معلمی را برای خودش دستوپا میکند و در آنجا با زن جوان کتابداری که در حال جدا شدن از همسرش است به نام سیدی دانهیل Sadie Dunhill آشنا میشود. جیک و بیل مظنون اصلی این ماجرا یعنی لی هاروی ازوالد Lee Harvey Oswald تفنگدار سابق نیروی دریایی که بهاتفاق همسر و فرزندش بهتازگی از شوروی بازگشته است را تحت نظر میگیرند. روابط جیک با سیدی عمیقتر شده و عاشق یکدیگر میشوند. شوهر کمی نامتعادل سیدی از این ماجرا باخبر شده و وی را گروگان میگیرد. جیک دخالت کرده و شوهر سید را در دفاع از خود به قتل میرساند و آنگاه رازش را برای سید آشکار میکند. جیک و بیل طبقه پایین خانهای که ازوالد به همراه خانوادهاش زندگی میکنند را اجاره کرده و مکالمات ازوالد را شنود میکند. بیل که جوان هردمبیلی به نظر میرسد با ازوالد و همسر او دوست شده و از جیک فاصله میگیرد تا جاییکه امکان دارد بهعنوان تیرانداز دوم با ازوالد در قتل کندی همکاری کند. جیک از این قضیه حسابی ترسیده و با یک نقشهی قبلی بیل را بهعنوان یک روانی در یک تیمارستان بستری میکند تا از حوادث دور باشد.
جیک پس از تعقیب افرادی که با اسوالد در ارتباط بودند پی میبرد اسوالد در این ماجرا بهتنهایی عمل میکند و تصمیم میگیرد که ازوالد را بکشد و آن را تلفنی به سیدی میگوید. در همین زمان توسط اوباشی که مقداری پول را در شرطبندیهای او و بیل باخته بودند بهشدت مضروب شده، در بیمارستان بستری و حافظهی خود را از دست میدهد. سیدی به همراه مدیر مدرسه برای بهبودی جیک خیلی تلاش میکنند. جیک بیل را به یاد میآورد و به همراه سیدی برای بازگرداندن بیل به تیمارستان میروند. در آنجا بیل تحت درمان شوک برقی تعادل خود را ازدستداده است و در هنگام ترخیص خود را از طبقه بالای ساختمان به پایین پرت کرده و جان میبازد. آن پیرمرد ژولیدهی ابتدای فیلم که از آینده آمدن جیک خبر داشت یکی دو بار دیگر بر جیک ظاهرشده و او را از ادامه این راه بر حذر میدارد. بیننده در انتهای فیلم درمییابد که او برای نجات دخترش از غرق شدن به گذشته پا گذاشته و در آنجا برای همیشه گرفتارشده است. جیک بهصورت پراکنده چیزهایی را به خاطر میآورد و در خانه ازوالد او را به یاد آورده و تصمیم به کشتنش میگیرد. او به همراه سیدی و در روز ترور جان اف کندی یعنی 22 نوامبر 1960 میروند تا سرنوشت دنیا را تغییر بدهند. آنها در ازدحام پیشوازان کندی در آخرین دقایق خود را به طبقه ششم ساختمان کتابخانهای که ازوالد در آنجا کار میکرد میرسانند و در واپسین لحظه مانع از ترور کندی میشوند. در این کشمکش ازوالد کشتهشده اما تیری هم به سیدی برخورد کرده و در آغوش جیک جانش را از دست میدهد. جیک دستگیرشده و ابتدا بهعنوان همدست ازوالد متهم میشود اما بعداً تبرئه شده و از طرف کندی و همسرش مورد تقدیر قرار میگیرد. او به شهر خودش برگشته تا به زمان حال رفته و دوباره برگردد تا همهچیز را دوباره درست کرده و سیدی را از مرگ نجات دهد تا با او زندگی کند. وقتی به زمان حال بازمیگردد همهچیز را ویرانهای بیش نمیبیند و درمییابد که جلوگیری از آن اتفاق تاریخی دنیا را بدتر کرده است. به گذشته برمیگردد تا فقط با سیدی باشد اما دوباره با نهیب همان پیرمرد ژولیده مواجه میشود که به او هشدار می دهد به هر شکلی که عمل کند سیدی بازهم خواهد مرد. پشیمان شده و به زمان خودش برمیگردد. در مراسم بزرگداشت سیدی که اکنون زن مسنی شده است شرکت کرده و دوباره با او میرقصد.
نقد و بررسی سریال 11.22.63
نام استفان کینک Stephen Edwin King نویسندهی پرکار و معروف آمریکایی که اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی بسیاری از کارهای او شده است (برجستهترین آنها رستگاری شاوشانگ The Shawshank Redemption است که یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینماست) و همچنین نام جی جی آبرامز J. J. Abrams مشهور کافی است تا شما را به تماشای این سریال وادار کند. بااینکه جیمز فرانکو James Franco یک بازیگر دوستداشتنی است اما بهعنوان هنرپیشه نقش اول این سریال ( و کارگردان قسمت پنجم) انگیزه کافی را برای دیدن آن در لااقل من ایجاد نمیکند اما توجهم را جلب کرد. بههرحال هر هشت قسمت سریال را به هر دلیلی که بود تماشا کردم. تخیل گنجه ای که عملکردی چون تونل زمان (البته محدود) داشت ابتدا شبیه به داستانهای کودکانه به نظر میرسید اما هیاهوی طرف دیگر گنجه یعنی مردمان سال 1960 با آن شیوه آرایش، پوشش و رنگ لباسها (یکی از بهترین دورههای طراحی خصوصاً در تاریخ آمریکا) و همچنین موضوع مبهم و همیشه داغ ترور کندی ما را سریعاً قانع کرد که آن تخیل کودکانه را زیاد جدی نگیریم و به اتفاقات جالبی که قرار است بیفتد بیندیشیم. سریال واجد عنصر کنجکاو و سرگرم کردن بیننده است اما آنگونه هم نیست که برای بیرون آمدن قسمت بعدیاش لحظهشماری کنیم. اگرچه تنور ماجرای کشتن یکی از محبوبترین رئیسجمهورهای آمریکا به دلیل شایعههایی که اطراف او دور میزد و مصادف بودن آن با اتفاقات جهانی آن دوران همیشه گرم است اما با عملکرد سیاستمداران امروزی خصوصاً دمکراتها، این قضیه نیز از های و هوی خود افتاده است تا جاییکه در این سریال این ماجراهای فرعی است که ما را مشغول میکند تا آن حادثه مرکزی تاریخی. اگرچه نباید تخیل یک نویسنده را محدود کنیم اما تغییر برخی از حوادث و یا واردکردن بعضی رویدادها به اثری که از روی ماجراهای تاریخی الهام گرفته است اندکی غیرمسئولانه تلقی میشود. ازوالد یک شخصیت واقعی-تاریخی است و نشان دادن شخصیت همسر وی و رابطه اش با یک شخصیت خیالی مانند بیل منصفانه به نظر نمیرسد. مثال واضح دیگری که میتوانم اینجا بیاورم فیلم تایتانیک Titanic ساختهی جیمز کامرون James Cameron است که سرگرم شدن دیدهبان کشتی با آن وظیفهی خطیرش با صحنهی عشقبازی جک و رز دلیل غرق شدن آن کشتی عظیم عنوانشده بود(جک و رز به آن کوچکی را دیده بود اما کوه یخ به آن بزرگی را ندیده بود). درست است که فیلم سینمایی است اما چون ریشه در وقایع مهم واقعی دارد بایستی تخیل آن نیز در یک چارچوب جوانمردانه جای بگیرد. به سریال خودمان برگردیم. رابطهی میان جیک و سیدی در سریال به شکل خیلی رمانتیک نشان داده نمیشود اما بهاندازه کافی برای تغییر در مأموریت جیک قانع کننده به نظر میرسید. این اثر مملو از داستانها و اتفاقات جانبی است که همگی دستبهدست هم میدهند تا جیک نتواند روند معمول تاریخ را عوض کند. نتیجه ی اینهمه اتفاقات حاشیهای بهطورکلی رضایتبخش بوده اما غافلگیرکننده نیست. سریال 11.22.63 از آن دسته آثار تصویری است که با گذشت زمان پس از دیدنش، خواستنی تر می شود.
بازی جیمز فرانکو اگرچه تأثیرگذار نیست اما منطقی به نظر میرسید. او در طول سریال از قالب معلمی خود خارج نشد و هوشمندانه نخواست که نقش یک قهرمان اکشن را به عهده بگیرد. لغزشهایش در طول سریال چندتایی بود اما بر رویهمرفته بازی موقرانه و تماشاگرپسندی را ارائه داد. او هوادارانش را در این اثر نا امید نکرده اگرچه میشد روی گریم صورتش خصوصاً موهایش مطابق با سال 1960 بیشتر کار کرد (شاید این تعمدی بوده است). بازی سارا گیدون Sarah Gadon نیز ملیح و دلنشین بود. دانیل وبر Daniel Webber در نقش ازوالد خیلی حرفهای به نظر نمیرسید اما بازیاش بیننده را نیز آزار نمیداد. دو مورد دیگر از بازیهای خوب این سریال بر عهدهی جاش داهملند Josh Duhamel در نقش پدر الکی خانواده و قاتلی بود که جیک او را سر به نیست کرد و کریس کوپر Chris Cooper در قالب ال تمپلتون است. اما نگاهی بیندازیم به کاراکتر اعصاب خورد کن بیل با هنرپیشگی جرج مک کی George MacKay. همینقدر که میگوییم اعصابخردکن یعنی اینکه او کارش را بد انجام نداده است اما واردکردن این شخصیت با این خصوصیات متزلزل اخلاقی به نفع اثر تمامشده است یا به ضرر آن؟ او مانند یک بمبگذار انتحاری تحت تأثیر همه قرار میگیرد. سریع دوست میشود و به همان سرعت دشمن. اما اگر او قرار نبود که در خود ماجرای ترور نقشی داشته باشد ایکاش برای متعالی کردن سریال از یک شخصیت واقعی کودن با رفتار ظاهری زیرکانه استفاده میشد. تیم دونفرهی جیک و بیل اگرچه از سر اجبار شکلگرفته بودند اما می شد باهمدیگر در تناسب قرار بگیرند. بههرحال دست نویسنده برای جا دادن خصوصیات شخصیتی به این کاراکتر باز بوده است که سرانجام تصمیم به این وضعیت گرفته شده است. هشت قسمت این سریال توسط شش نفر کارگردانی شده بود و اگرچه فضای ثابت و کلی سریال اجازهی فهم این مورد را نمیداد اما احساسی به من میگوید که اگر تمام سریال توسط یک شخص و فکر واحدی اداره میشد نتیجه کار از اینکه هست بهتر میشد (البته این در سریالهای تلویزیونی خصوصاً پر قسمت معمول هست). در مورد ریزهکاریها و حتی بازیها، اندکی آشفتگی و تفاوت قابلاندازهگیری است. این تفاوتها هم در مورد فیلمنامه و هم کارگردانی صادق است.
ایده سوراخ خرگوش (آلیس در سرزمین عجایب) و یا همان گنجۀ جادویی در قبال بقیه سریال خیلی کوچک به نظر میرسد. من کتاب کینگ را نخواندهام تا ببینم که او چقدر در مورد این تونل زمان قلمفرسایی کرده و به آن پرداخته است اما در سریال، عوامل تولید آنچنان سریع از روی آن رد میشوند که گویی از اینکه بیننده روی آن متوقف شود هراسی وجود دارد. هنوز برای این سوال که چرا این تونل زمان فقط روی یک تاریخ قفل شده بود پاسخی پیدا نکرده ام. از هنر و شعور نویسندگی جیک در سریال بهجز پیدا کردن یک شغل در یک مدرسه و در شهری کوچک بهرهای برده نشد و در حقیقت شخصیت نویسنده بودن جیک در طول اتفاقات داخل سریال مجال عرضاندام پیدا نمیکند درحالیکه استفاده از این موضوع می توانست به عمق اثر و حتی اضافه کردن یک لایه ولو نازک کمک کند. بدون این و با انتظار اولیهی بیننده از استعداد نویسندگی جیمز امبرسون، شخصیت جیک در ادامه کمی جامد، خشک و غیرقابل انعطاف به تصویر درمیآید. همچنین تنوع زیاد والبته شاید ضروری ماجراهای درون سریال که برخی مانند پدر دائمالخمر قاتل خیلی طولانی به تصویر کشیده شده بود باعث عریض شدن کاراکتر جیک و درنتیجه تزلزل و لق زدن در بازی جیمز فرانکو شده بود. بهتر کردن دنیا با دستکاری گذشته توسط مردانی که از آینده می آیند ایده زیبایی است که در آثار سینمایی و تلویزیونی قصد کهنه شدن هم ندارد. این ایده اصولاً خیلی بزرگ است اما آدمهای داخل سریال و خصوصاً گفتگوی آنها با یکدیگر در این اندازه باشکوه نبوده و اصطلاحاً از ایده چند قدمی عقب میافتد. در پایان هم که انگیزهی آسمانی جیک نزدیک بود که جایش را به یک عشق زمینی داده و تغییر دنیا را فراموش کند. هرچند که نهایتا همه چیز نیز به این سمت کشیده می شود. اما برسیم به آخرین و هشتمین قسمت سریال که یک سر و گردن از باقی سریال بالاتر ایستاده بود. هر کم و کاستی که در قسمت های پیشین حس شده بود در این قسمت جبران می شود. تمام احساساتی که در قسمتهای پیش از بیننده دریغ شده بود گویی تماماً در این قسمت جمع شده بود تا آنجا که قلب تماشاگررا از جا میکند. به شکل حیرتانگیزی بازیها زیبا و تأثیرگذار و محکم شده بودند. همه دیالوگها شاعرانه و شعفانگیز به گوش میرسیدند. حرکات و رفتار جیک بدون تردید و پرمعنی شده بود. فضای سریال نورانی و از آن بوی خوبی متصاعد می شد. غم گیر افتادن در گذشته که چقدر میتواند فاجعهآفرین باشد در رقص آرام دو دلداده که بالاخره در یک زمان به هم رسیده بودند فراموش شد و پیام زیبایی در سرتاسر واپسین قسمت سریال موج میزد که بهتر شدن دنیا تنها از سیاستمداران بهظاهر بزرگ برنمی آید. آری آن در دستان یک معلم و یک کتابدار سادهی گمنام هم میتواند باشد حتی اگر نخواهند که در زمان سفر کنند، حتی که در زمان مقتضی به یکدیگر نرسند و یا حتی اگر یکدیگر را به خاطر نیاورند. عجیب برای من این است که همیشه فکر میکردم اگر آن گلوله به کندی و کندی ها نمیخورد چه اتفاقی میافتاد و جالب این بود که هم من و هم سریال در این خصوص باهم هم عقیده بودیم. در پایان اگر کسی از من بپرسد که بالاخره این سریال را ببینم یا خیر این پاسخ را به او خواهم داد. یا نبین یا تا آخر ببین و قسمت آخر را چند بار ببین.
گذشته ام را به یاد نمیآورم،،،، چقدر خرفت شدهام
آینده ام را نمیتوانم ببینم،،،، چشمانم کم سو شدهاند
حال ام هم خیلی خراب است
پس.... چگونه اوضاع را تغییر دهم
ساسان از آمل 24/02/1394
میخوام بدونم آیا از این سریال فصل های بعد هم قراره ساخته بشه یا نه ؟؟؟
فیلمم کن: علی رغم اینکه استفان کینگ به ساختن ادامه ی آن ابراز علاقه کرده اما هنوز و رسما خبری از ساختی بر دنباله ی آن دیده و شنیده نمی شود.