نقد فیلم مادر Mother
-
منتشر شده در 20 دی 1396
نقد فیلم مادر Mother
تو یه قایق کوچیک روی یه دریاچه ای نشسته بودم. دریاچه حسابی گِل آلود بود. آقای قایقران روبروم نشسته. ساکت به گوشه ای دور خیره شده بود اما می دونم که مواظب حرکات منه . نمی دونستم چه کار باید کنم یا چی بگم. همش فکر می کردم همه چی اشتباهه. احساس می کردم ازش کمی می ترسم. درحالیکه نگاش را از اون نقطه نامعلوم برنمی داره، با صدایی آهسته اما با صلابت داشت یه چیزایی به من میگفت. از لابه لای حرف هاش متوجه شدم که قبلا آب این دریاچه صاف و زلال بوده و می شده تا تَهِش رو دید. ماهی ها، سکه ها، غورباقه ها، خزه ها خرچنگ ها و حتی کف دریاچه رو. با نوعی غرور به حرف زدنش ادامه می ده که آره "من آب رو گل کردم" و باز دوباره ساکت شد. با ترس و لرز ازش می پرسم آخه چرا؟ صورتشو به سرعت به طرفم چرخوند و با نگاهی تیز و ترسناک پاسخ داد: تو چی فکر کردی، فکر کردی منم مثل اونام. فکر کردی من از زائده های منحنی می ترسم. فکر کردی از مستقیم پارو زدن خوشم میاد، فکر کردی از اینهمه شفافیت مبتذل لذت می برم..... از حرفاش چیزی دستگیرم نشد اما احساس کردم باید سرم رو جهت تایید کمی بالا پایین کنم. بعد با همون چِشای خشمگین و با حرکت سرِش به من فهموند که وقت و هدر ندمو به آب خیره بشم.من هم بی درنگ همین کارو کردم. خب، غیر از آب گل آلود چیز دیگه ای نبود اما کی جرات داشت به جای دیگه ای نیگاه کنه. با خودم فکر کردم حتما تو لایه های این آب کدر یه چیزی هست که منو آورده تماشا کنم، یارو خُل که نیست. عزممو جزم کردم، چشامو حسابی گشاد کردم و به نقطه ای از سطح آب زُل زدم. نُه دقیقه ای همینجوری گذشت اما چیزی در تلاطم های کوچک روی آب ندیدم. کم کم خسته شدم. عضلات دور چشام درد گرفته بود. به فکر افتادم بگم غلط کردم و ما رو برگردون خونه که یهویی چندتا حباب کوچک از همانجاییکه خیره شده بودم اومد رو آب. تندی سیخ نشستمو چشامو که کمی بر اثر خستگی جمع شده بود، حسابی گشاد کردم. وای،،،،، یه سایه ی مبهمی رو زیر آب دیدم. داشت هی پر رنگ و پر رنگ تر میشد. خودمو جمع و جور کردم و محکمتر نشستم. آره خودشه، یه چیزی داره میاد بالا. بالاخره یک توده ی سیاه کوچیک اومد به سطح آب. من موفق شده بودم. زحماتم جواب داده بود. داشتم کلی کیف می کردم. یه لنگه جوراب مردونه سیاهرنگ بود. عجب هیبتی داشت. از هیچی خیلی خیلی بهتر بود. خودش یه شروع بزرگ بود. یه نیگاه سریع به قایقران انداختم. یه نیشخند موذیانه ی رو لباش بود اما چهرش به همون جهت سابق بود. فهمیدم که خوشش اومده و من نباید مایوس بشم. از اینکه کمی بهش شک کرده بودم احساس بدی داشتم.
با اعتماد به نفسی که پیدا کرده بودم از لبه ی قایق به بیرون خم شدم و با چشمانی از حدقه در اومده به سطح آب زل زدم. اصلا نمی تونستم حدس بزنم این بار چی رو پیدا می کنم فقط دعا می کردم که به اندازه قبلی پر محتوا باشه. 44 دقیقه همینجوری گذشت. چشام از کاسه و دل و مِعدَم از تو دهنم داشت میریخت دیگه توی آب. کم کم داشتم به این فکر می کردم همون آدم یه بُعدی قبلیه شم که یه مرتبه باز سر و کله ی چند تا حباب کوچیک پیداشون شد. چشامو مثل جاروبرقی کردمو سیاهی کوچیکی که زیر سطح آب داشت وول میخوردو کشیدم بالا. صدایی بلند و نامفهوم از دهنم خارج شد. سرمو تو دو دستام گرفته بودم و از خوشحالی می خواستم تمام آب دریاچه رو هُورت بکشم. این خود خودش بود. دیگه چی می تونستم آرزو کنم. چقدر با وقار رو سطح آب این ور اونور میرفت. یه تیکه پوست پرتقال ورم کرده بود. با اینکه از نیگاه کردن بهش سیر نمی شدم اما یه چش انداختم به قایقران. داشت به من نیگاه می کرد اما زودی صورتشو برگردوند. نمی خواست بدونم. نیمرخش محشر بود. یه لبخند واقعی پر از معانی شگفت انگیز. یه دفه سرشو گرفت یه طرف دیگه و مثل یک پلنگ که چیزی دیده باشه به جایی رو سطح آب یه سی چهل متری اونور تر خیره شد. فهمیدم که باید پارو بزنم. یه خورده آب به سر و صورت و موهام زدم. چشامو چند دفعه حسابی باز و بسته کردم و آماده ی زل زدن شدم. کار خیلی سختی بود اما به نتیجش می ارزید. این بار صاف و مرتب دَس به سینه و کمی مغرورانه تر نشستم. تو خودم احساس تفاوت می کردم. یاد دوستام افتادم که بدبختا الان دارن چطوری وقتشونو ضایع می کنن. با اینکه قِلِقش اومده بود دستم اما بازم یه سی دقیقه ای مثل جغد نشسته بودمو خیره شده بودم به آب تیره. باز همون اوهام که نکنه خُل و چِل کسی شده باشم اومد سراغم. دوستامو داشتم می دیدم که با انگشت منو نشون می دن و از خنده دلاشونو چسبیده بودن. ولی صدای قلپ قلپ چند تا حباب منو آورد دوباره به دنیای جدیدی که پیدا کرده بودم. وای..... داشت بازم اتفاق می افتاد. قلبم داشت میزد از سینه م بیرون. ایندفعه چی رو داشتم کشف می کردم. آیا من آمادگی درکشو داشتم. یه سایه داشت به سطح آب نزدیک می شد. چقدر باشکوه بالا می اومد. بعد از مقداری ناز و غمزه بالاخره کاملا رو آب پدیدار شد. چشام داشت سیاهی می رفت. خودمو از هیجان مچاله کرده بودم. این دیگه امکان نداشت. انگاری نیل و شکافته بودم. چقدر پدر و مادرم بهم افتخار کنن. دوباره به سیاهی زیر آب که حالا سفید رنگ به نظر می رسید نیگاه کردم. یه سینه بند پاره پوره ی زنونه بود که یه سگک هم بهش دِلنگون بود. رو پاهام وایستادم، دستامو مشت کردم و بطرف بالا تکون می دادم و با بلند ترین صدایی که داشتم جیغ کشیدم. همه ی مرغای ماهیخوار اطراف از ترس فرار کردن. دیگه نمی تونستم اینقدر تفاوتو تحمل کنم. مرد قایقران هم حتی نمی تونست خوشحالیشو پنهان کنه. درحالیکه به طرف ساحل حرکت می کردیم همش داد می زدم که ای خدا.... ای مادر طبیعت .... از این آسمان آبی از این خورشید طلایی خیلی بدم میاد. از هرچی خرچنگ و ماهی و غورباقه و خزه هست بدم میاد. از هرچی آدم معمولی عادی متداول هست بدم میاد. پس از مدتی داد کشیدن به خودم اومدم، خسته شده بودم و نفس نفس می زدم.عجب حال خوبی داشتم. دنیا دیگه واسم عوض شده بود. حالا دیگه به راز خلقت کائنات پی برده بودم. انگاری همه حوادت از روز ازل تا ابد جلو چشمام داشتن رژه می رفتن. حالا با دیگران، حسابی فرق داشتم.
لب ساحل رسیده بودیم. جمعیت اندکی از آدم بزرگا منتظر بودن. اول قایقران پیاده شد. مردم به احترامش راهی رو باز کردن. او آرام و با طمئنینه از داخل جمعیت گذشت. سرها با احترام حرکتشو دنبال می کردن و چشما تا اونجاییکه پشت نرده ها گم شد بدرقه ش کردن. بعدش همگی دویدن سمت من. غوغایی شده بود. از اینکه تو مرکز توجه بودم حظ می کردم. هر کس یه چیزی می گفت. همه خوشحال بودن. زنی که موهای بلند شوریده ای داشت و بهش یه عالمه تَشتَک نوشابه آویزون کرده بود ازم پرسید، دیدیش؟ تونستی ببینیش؟ تا دهن باز کردم چیزی بگم یه مرد قدبلند استخونی که ریش پرپشت نامنظمی داشت و یه عینک قاب مشکی بدون شیشه به چشمش، بازوهامو محکم تو دستای سردش گرفت و ازم پرسید وقتی دیدیش چه حالی بهت دست داد؟ تا دهن باز کردم جوابشو بدم یهو یه جوونی که بعدا فهمیدم فقط یه شورت پاش هست پرید و از پشت، سرشو آورد بیخ گوشمو گفت راستشو بگو حالا چه احساسی داری؟ بعد همگی یه دفه ساکت شدن. اومدم دقیقا وسطشون و رفتم یه چیزی بگم اما دیدم نمی تونم. هرچی زور زدم دیدم نمیشه، حرف زدنم نمیومد. یه فکری به ذهنم رسید. دستامو بردم بالا و چشامو کاملا باز کردمو یه چند دوری دور خودم چرخیدم. صدای هلهله از جمعیت بلند شد. همه داد می زدن خودشه ... خودشه.... همینه.... همینه . بعد همگی رفتن. آب، جوراب و پوست پرتقال و سینه بندو آورده بود ساحل. به طرف باری که چراغاش تو غروب چشمک می زد راه افتادم. توی بار همه ی دوستای فهیم جدیدمو دیدم که پشت میزا نشستن و آروم پچ پچ می کنن. قایقران یه سر و گردن از همه بلند تر بود به خاطر پایه های صندلیش. هیچکی به من توجه نکرد حتی نیگامم نکردن. روی میزا تقریبا خالی بود. فقط مرد پشت پیشخون داشت منو می پایید. رفتمو نشستم پشت بار. گفت چی میخوری. سریع گفتم چیزی داری که تا حالا هیچکی ازش نخواسته باشه. سری به مسخرگی تکون داد و یه نگاهی به قفسه هاش کرد و گفت، آره، عرق دوبار تقطیر خارخاسک تبتی ساقه زمخت. گفتم یه دونه واسه ما بریز. یه سر رفتم بالا. چیزی به این زهرماری تا حالا نخورده بودم. تو دلم به تمام اجداد خودمو و کسی که اینو درست کرده داشتم فحشای بد بد میدادم. با اشتیاق خاصی ازم پرسید چطو بود. دهنمو به سختی باز کردمو گفتم محشر کبری. خواست سر صحبتو باز کنه دیدم خیلی معمولیه، حوصلشو نداشتم زدم بیرون. از خواب که بیدار شدم صدای مامانم بود که می گفت فلونی بیا پایین ناهار آمادس. از پله ها که میومدم پایین با خودم می گفتم آه ه ه نه، من باید با این آدم های عادی و این حرف های سطح پائینشون سر و کله بزنم. واقعا طاقتشو نداشتم. یه نیگاه پرمعنی به همشون انداختم و خواستم برم بیرون که مامانم با یه لحن خاصی که تا حالا نشنیده بودم گفت بعدا که گرسنت شد بیا غذاتو گرم نیگر می دارم. یه هِی پر افسوسی کردم و رفتم بیرون. هوا ابری بود و از اینکه این خورشید متظاهر الکی خوش پیداش نبود کیف می کردم. رفتم دم دریاچه هیچکی از دوستای غیرقابل پیش بینی تازم اونجا نبودن به جز جوراب و پوست پرتقال و سینه بند پاره پوره. بی هدف راه افتادم. حوصله هیچ خری رو نداشتم. از دم در یک سینما داشتم رد می شدم که دیدم یه پوستر زده بود این هوا. هانسل و گرتل. یه مشت گِل ورداشتم پرت کردم روی پوسترش. فریاد زدم فلک زده های کلاس پایین مخ تعطیل قلقلک سَرِخود که صدای هجوم چند نفرو از داخل سینما شنیدم. زدم تو کوچه پشتی. دیدم یه در کوچیک بازه. رفتم تو دیدم ای بابا سالن سینماست که. با دیدن صحنه های پر از ابتذال فیلمی که پنج بار قبلن دیده بودمش یهو حالم بد شد. داشتم بالا می آوردم. از کنار جمعیت با سرعت میگذشتم که تو سالن کار خرابی نکنم که صدای ملتو شنیدم. چقدر این صداها آشنا بود. توی تاریکی به نظرم چهره همون زن مو تشتکی، مرد استخونی و جوون شورتی و دیدم. به خودم گفتم امکان نداره. دارم خواب میبینم. اونا کجا و اینجا کجا. اونا یه دقیقه ی این پستی هارو نمیتونن تحمل کنن تا چه برسه که غش غش بخندنو پف فیل بخورنو جلف بازی دربیارن. توی کوچه پشتی کلی بالا آوردم. تلو تلو خوران رفتم دم دریاچه. مرغای ماهیخوار بدترکیب داشتن چرت میزدن، آب هنوز پر از گل بود. قایق سرجاش نبود. جوراب و پوست پرتقال و سینه بند پاره پوره هم دیگه نبودن.