فیلمم کن - معرفی, نقد و بررسی فیلم از گور برخاسته-The Revenant

 

ماجرای فیلم از گور برخاسته - The Revenant

در اوایل قرن نوزدهم یک کمپ شکار ارتش در سرزمین‌های شمالی موردحمله افراد یک قبیله سرخپوست قرار می‌گیرد و بیشتر افراد گروه قتل‌عام می‌شوند. کاپیتان و تعداد کمی از سربازان به کمک راهنمای سفیدپوست و مجرب خود به نام هیو گلس Hugh Glass به همراه مقداری از پوست‌های شکار و با قایق موفق به فرار از دست سرخپوستان می‌شوند. آن‌ها به پیشنهاد گلس و برای گریز از دست سرخپوست‌ها که اکنون در تعقیب آن‌ها هستند، قایق را در ادامه راه رها کرده و سعی می‌کنند از مسیر زمینی، خود را به مقر اصلی برسانند. گلس در جنگل موردحمله یک خرس گریزلی ماده قرارگرفته و به‌شدت زخمی می‌شود. کاپیتان گروه که به گلس احساس دین می‌کند کمی او را مداوا کرده و وی را به همراه خود می‌برد. در ادامه راه و با ناهموار شدن مسیر، گروه از بردن گلس زخمی بازمی‌ماند. شرایط وی بسیار وخیم است و امکان مرگش هرلحظه دور از انتظار نیست. کاپیتان علی‌رغم میل باطنی‌اش گلس و فرزند دورگه‌اش را به دو تن از افراد خود می‌سپارد تا از او به بهترین شکل تا هنگام مرگ مراقبت کنند. یکی از افراد وی به نام فیتزجرالد که دل خوشی هم از گلس و پسرش ندارد به همراه جوان دلسوز دیگری این وظیفه را در ازای دریافت دستمزد قبول می‌کند. گروه به‌ناچار آن‌ها را تنها گذاشته و به راه خود ادامه می‌دهد.

فیتزجرالد که از انتظار مرگ گلس خسته شده و از نزدیک شدن سرخپوست‌ها نیز نگران است اقدام به خفه کردن گلس می‌کند. پسر سرخپوست گلس از راه می‌رسد و مانع این کار می‌شود. فیتزجرالد او را در جلوی چشمان پدرش با چاقو کشته و جنازه‌اش را پنهان می‌کند. او به‌دروغ همکار جوانش را از نزدیک شدن سرخپوست‌ها ترسانده و او را به ترک محل ترغیب می‌کند. گلس را نیمه زنده‌به‌گور کرده و به همراه جوان ازآنجا دور می‌شود. گلس بعد از مدتی به هوش آمده و به‌زحمت خود را به پسرش می‌رساند که متوجه می‌شود او مرده است. مدتی در کنار جنازه پسر می‌ماند و سپس سینه‌خیز از آنجا دور می‌شود. سرخپوست‌ها که بیشتر به دلیل پیدا کردن دختر رئیس قبیله که در دست عده‌ای سفیدپوست اسیر است به تعقیب گروه می‌پردازند، او را ردیابی کرده و نزدیک می‌شوند. در این اوضاع گلس با خوردن بقایای جانوران و گیاهان و همچنین با یاد همسر سرخپوستش که مدام او را در خیالش می‌بیند خود را زنده نگاه می‌دارد. برای فرار از دست سرخپوست‌ها که به چند قدمی او رسیده‌اند خود را به جریان شدید رودخانه می‌سپارد. در شرایط جسمانی خیلی بد به یک سرخپوست تنها برمی‌خورد که با کمک وی زنده مانده و زخم‌هایش بهبود پیدا می‌کند. در ادامه راه، سرخپوست تنها توسط عده‌ای سفیدپوست فرانسوی به قتل می‌رسد و گلس موفق می‌شود یک دختر سرخپوست را از چنگ آن‌ها نجات داده و خود با یک اسب از دست آن‌ها بگریزد.

فیتزجرالد به همراه جوان خود را به مقر اصلی افراد رسانده و دستمزد خود را با شرح دروغین ماجرا از کاپیتان دریافت می‌کند. گلس موردحمله تعقیب‌کنندگان سرخپوست قرارگرفته و در هنگام فرار با اسب به درون یک دره پرت می‌شود. اسب می‌میرد اما او نجات می‌یابد. با رفتن به درون شکم اسب مرده موقتاً از سرمای کولاک در امان مانده و موفق می‌شود به راه خود ادامه دهد. قمقمه گلس در نزد یک سفیدپوست نجات‌یافته تنهایی که خود را به کمپ اصلی رسانده بود، پیدا می‌شود. کاپیتان و افرادش با دیدن آن احتمال به زنده‌بودن وی داده و راهی مکانی می‌شوند که مرد قمقمه را در آنجا پیداکرده بود. در تاریکی شب او را زنده ولی بسیار رنجور می یابند. کاپیتانِ بسیار خشمگین به کمپ برگشته و به دنبال فیتزجرالد خائن می‌گردد. فیتزجرالد که اوضاع را قمر در عقرب دیده بود گاوصندوق کاپیتان را خالی کرده و از آنجا گریخته است. گلس و کاپیتان به تعقیب وی می‌پردازند. کاپیتان در بین راه توسط فیتزجرالد کشته می‌شود و گلس با سوار کردن حقه‌ای محل اختفای فیتزجرالد را پیدا می‌کند. طی یک درگیری خونین هردو زخمی می‌شوند و در آخرین لحظات گلس کار فیتزجرالد را تمام نکرده و آن را به سرخپوست پدر که دختر اسیرش توسط گلس نجات پیداکرده بود می‌سپارد. گلس مجدداً خود را تنها و زخمی در میان برف و کولاک می‌یابد که خیال زن سرخپوستش دوباره او را به زنده ماندن فرامی‌خواند.

 

نقد و بررسی فیلم از گور برخاسته - The Revenant

اساس فیلم از گور برخاسته بر غریزه‌های ابتدایی و طبیعی یک موجود زنده استوارشده است و فیلم در بیشتر قسمت‌هایش به نمایش دادن همین صفات مادرزادی مشغول است. حس دوست داشتن و مسئولیت نسبت به فرزند در این فیلم سرمنشأ بسیاری از اتفاقاتی است که بیننده را سرگرم می‌کند. پدر پیر سرخپوستی که به همراه مردان قبیله‌اش و برای یافتن دختر اسیرش می‌گردد و می‌جنگد، پدر شکارچی که پسر دورگه‌اش را از دست داده و زخمی و نفس‌بریده در پی قاتل است و خرس مادری که جانش را بر سر محافظت از توله‌هایش می‌گذارد. علاوه بر این غریزه که باعث کش آمدن زندگی و انتقال ژن‌ها بر روی زمین بوده است چیز دیگری وجود دارد که تمام فضای فیلم را از خود انباشته است و آن غریزه بقا و زنده ماندن است. بر خلاف نظر خیلی‌ها، من معتقدم آنچه گلسِ لت‌وپار شده را سینه‌خیز به زندگی بازگرداند غریزه بقا بود و نه حس انتقام. بعد از کشته شدن فیتزجرالد قاتل، بازهم روح همسر گلس را می‌بینیم که آرام و لبخندزنان به سراغ شوهر زخمی و تهی از انگیزه آمده و او را به ادامه زندگی تشویق می‌کند. حتی فیتزجرالد به‌ظاهر شرور هم از همین غریزه برای فروکردن پارچه‌ای به داخل گلوی پر از خون گلس، دریدن پهلوی پسرک مظلومش، فرار از دست مردان خشمگین و پول درآوردن برای خرید تکه‌ای زمین دستور می‌گیرد. با متمرکز شدن برعکس العمل های فی‌البداهه فیتزجرالد در مقابل پیشنهاد مراقبت از گلسِ رو به موت و چاقو زدن به پسرک سرخپوست، با من هم‌عقیده می‌شوید و او را از جرم تبهکارِ مادرزاد بودن تبرئه می‌کنید. بله این‌ها موضوعات ساده و آشنایی است که این فیلم هم آن‌ها را مانند خیلی از آثار دیگر تکرار می‌کند. اما چرا مجموعه این موارد عادی در این فیلم، زیبا و قابل‌تحسین شده‌اند. موضوع، تنها نحوه نماش دادن آن‌ها است به شکلی که بیننده قبلاً آن‌ها این‌گونه ندیده و تجربه هم نکرده است. رابطه میان گلسِ سفیدپوست با پسر نیمه سرخپوستش اگرچه فقط چند دقیقه از زمان فیلم را می‌گیرد اما آن‌قدر دل‌نشین و ترحم برانگیز است که طعم گس آن ساعت‌ها ماندگار می‌شود. رسانیدن پدر از گور برخاسته به جنازه یخ‌زده پسرک اوج این دقایق است که بدون خیس کردن چشمانمان، قلبمان را سخت می‌لرزاند. انتخاب بازیگر نقش این پسرک به لحاظ چهره از هوش کارگردان حکایت می‌کند. حرکت گیج، ممتد و دینامیک دوربین تا صورت هنرپیشه، چرخیدن‌های دوربین حول محور یک شخصیت اگرچه کاملاً جدید نیست اما با تنیده شدن در آن فضاهای ابریِ غم‌زده‌ی سرزمین‌های شمالی، سپیدی برف‌های تمام ناشدنی و همچنین با شخصیت‌های عمدتاً خاموش فیلم، معجونی با مزه‌ی منحصربه‌فرد را برای ما آماده کرده است. پس اگر از فیلم خوشتان آمده به این دلیل بوده است نه چیز دیگری و لطفاً دنبال موضوعات پیچیده با ته‌مایه‌های الوهی نگردید.

 

بازی دی کاپریو قابل‌تمجید است اگرچه تام هاردی نیز از خود خیلی مایه گذاشته است. چیزی به من الهام وار می‌گوید که بخشی از تلاش نبوغ آمیز کارگردان، خلاقیت فیلم‌بردار، صحنه‌های تأثیرگذار طراح، بازی سایر هنرپیشه‌ها همه برای این بوده است که دی کاپریو را به اولین جایزه اسکار زندگی‌اش برسانند. چیزی که سال‌ها از او و امثال او (برد پیت) غیرمنصفانه دریغ شده است. یک ضرب‌المثل آمریکایی هست که می‌گوید: چنانچه می‌خواهید اسکار بهترین بازیگر را از آن خود کنید یا باید در فیلم، دهانتان را همچون درِ گاراژ عبدالوهاب باز کرده و دیوانه‌وار نعره بزنید و یا اینکه به‌جای حرف زدن سکوت کنید و چشمان خود را تا آنجا که جا دارد بدرانید تا به شما یک اسکار بدهند. اگرچه این ضرب‌المثل طولانی شوخی بیش نبود اما به تجربه، واقعیت پنهان درون آن به ما ثابت‌شده است. خوشبختانه این بار دی کاپریو هردوی این کارها را در فیلم انجام داده است و باید ببینیم بخت چقدر با او یار خواهد بود. اما کار کارگردان و سایر عوامل خیلی درست بوده است (علی رغم اینکه فیلم سال گذشته این کارگردان، مرد پرنده ای شایستۀ نامزدی اسکار هم نبود تا چه رسد به برنده شدن) . اگرچه به تصور من امسال فیلم‌های قدر زیادی (به‌جز مکس دیوانه که واقعاً حرف ندارد و کمی هم بروکلین) تولید نشده‌اند اما پیروزی این فیلم حداقل در تعداد کاندیداها کاملاً منصفانه به نظر می‌رسد.

 

بازی با مفهوم "انتقام" در فیلم از گور بر خاسته اگرچه به ایهام اثر افزود اما چندان جوانمردانه به نظر نرسید. انتقام رئیس قبیله سرخپوست از فیتزجرالد به‌عنوان نماینده شایسته‌ای از سفیدپوستان که دخترش را دزدیده‌اند، انتقام کاپیتان از فیتزجرالدی که به او دروغ گفته بود و پول‌هایش را ربوده بود و یا انتقام گلس از فیتزجرالدی که پسرش را در مقابل چشمانش کشته بود و یا شبیه به کسی که زنش را ازش گرفته بود. گویی همه شخصیت‌های فیلم بسیج شده بودند که از این فیتزجرالد نگون‌بخت فلک‌زده انتقام بکشند. فقط شاخ زدن چند تا گوزن به نمایندگی از تمام حیوانات کشته، دریده و سلاخی شده به شکم این آقای فیتزجرالد کم به نظر می‌رسید. اگر مقدار خیر و شر به یکسان در جهان پراکنده‌ شده است تعادل میان خیر و شر در این فیلم رعایت نشده بود و جالب این بود که بیننده، فیتزجرالد را به‌عنوان یک شخصیت همیشه پلید و شر مطلق درون فیلم نیز قبول ندارد. اگرچه این، از نظر اکثریتی پنهان مانده و به نظر اقلیتی بجا بوده اما از نظر من نقص مفهومی فیلم به شمار می‌آید.

فکر می‌کنید اگر مادر طبیعت را برای دیدن این فیلم به سالن سینما می‌بردید چه می‌شد؟ از کشته شدن آدم‌های درنده غمگین می‌شد یا از کنده شدن پوست گوزن‌های چرنده.

 

 

 

 

محمد از یزد             03/12/1394

با سلام

دنبال موضوعات پیچیده با ته‌مایه‌های الوهی نگردید - تحليل كوتاه بر فيلم برخاسته از گور

اگر به محتوای فيلم دقت شود متوجه مي‌شويم كارگردان هدف روايي مشخصي رو دنبال مي‌كند او با خلق دنياي متفاوت اصل و بنيان فيلم را بر اساس انتقام قرارداده است ولي چيزي كه اين فيلم را با ديگر آثار در اين حوزه و ژانر متمايز ساخته است تاكيد تعمدي كارگردان بر خشونت بي حد و مرز بين انسانهاست كه سعي كرده با آن مفهومي عميقي را بيان كند كه اگر غير اين بود اين اثر هيچ جايگاهي نداشت اگر خوب دقت كنيم دو ديدگاه كاملا مشهود و مشخص است در قدم اول تلاش براي بقا و زنده ماندن است كه به وضوح قابل توضيح است وجاي هيچ شك و شبه‌اي در آن نيست اما كارگردان بناي ديگري هم ساخته كه خلاصه آن تصويري از كليساي ويران است كه بر افكار قهرماني كه در عطش انتقام مي‌سوزد غالب شده است كارگردان خيلي ساده دارد به ما اين مفهوم را مي‌رساند كه زخمي كه حاصل طبيعت باشد قابل درمان و خوب شدن است و سريع التيام مي‌يابد و قهرمان فيلم از زخم جانكاه خرس جان سالم به در مي‌برد اما زخمي كه درقلب انسانها كاشته مي‌شود به كينه و نفرت تبديل مي‌شود با اين روايت ساده پرواز پرنده كه ابتداي فيلم از بدن همسر قهرمان بيرون مي‌جهد و در كنار آن كشت و كشتار فيلم توجيح مي شود و تصوير كليساي ويران همراه با انتقام انسانهاي سرخ‌پوست كه بخاطر دختر رئيس قبيله است نشان مي‌دهد كه كينه و نفرت از بي عدالتي نه‌تنها دين بلكه باورهاي انساني رو نابود مي كند و انرا به شعاري ناچيز تبديل مي‌كند

وقتي در صحنه آخر فيلم قهرمان ديالوگي تحت اين مضمون بيان مي‌كند و مي گويد " انتقامم رو به خدا واگذار مي‌كنم" چيزي غير از شعار نيست و كاملا مشخص است كه از روي كينه و حس انتقام يك انسان ديگر را كشته است ... ودر صحنه پاياني حركت بي‌تفاوت قبيله سرخ پوست از كنار قهرمان كه با پيدا شدن و فروكش كردن حس انتقام باورهاي انساني انها زنده شده است و كساني كه تا لحظه هاي قبل در پي كشت وكشتار بي‌رحمانه بودن آرام شده‌آند مبين اين برداشت است

وقتي يك نفر عزيز ترين كس آدم را بكشد دين و ارزشهاي انساني چيزي غير از شعار نيست نمونه آن در جهان امروز ما كاملا مشهود است كم نيستن انسانهايي كه خون انسانهاي بي‌گناه رو به زمين مي‌ريزند بدون اينكه درك كنند اساس و بيان اين نفرت وكينه از كجا شروع شده است همراه با اين حس انتقام كليشه تكراري را هر روز تكرار مي‌كنند و مي‌گويند "واگذارش كردم به خدا " - كدام خدا؟

البته اين ديدگاه من است ممكن است كه شما قبول نداشته باشيد ولي محتملترين ديدگاه به نظر مي‌رسد و اين درحاليست كه بعضي‌ها دنبال تحليل هاي با مايه هاي الوهي و اسطوره اي هستند كه در قالب خشونت و تم كلي درام نمي‌گنجد و نميتوان آنرا قبول كرد.

با تشكر - م دبيري

 

 ترانه از ونکوور               09/12/1394                              در پاسخ به محمد از یزد

 

اگر درست به خاطر داشته باشم این جمله - انتقام را به خدا واگذار کن- اولین بار توسط آن مرد سرخپوست تنها گفته شد. خواستم اضافه کنم با توجه به شناختی که از آنها دارم برداشت آنها از خدا کمی با ما متفاوت است و جهانبینی آنها بیشتر متاثر از طبیعت است و وقتی این جمله را می گویند به این معنی نیست که انتقام را کاملا بیخیال می شوند بلکه منظور فرصت مناسبی است که طبیعت برای انتقام پیش می آورد. دی کاپریو هم با توجه به اینکه می دانست آن مرد سرخپوست انتقامش را می گیرد او را رها می کند.

ممنون

 

 علی از بروجرد               19/12/1394                            

 

بهترین فیلم 2015 امسال بی شک

 پدرام از ساری               13/02/1395                           

 

محشر کبری

امید از تهران               30/04/1395                           

 

فقط میخوام در ابتدا اینو بگم تمام نقدها و نظرها متفاوته نه اشتباه.خب ببینید همانطور که از نام فیلم پیداس موضوع کاملا در مورد انتقام گرفتن می باشد.من با نظر شما مخالفم که می فرمایید نقش اول فیلم بخاطره میل به بقا تلاش به زنده موندن داره درحالی که کاملا اشتباه است با توجه به آخرین سکانس فیلم که گلاس میگه من الانشم مرده ام و فقط حس انتقام منو تا اینجا پیش آورده.حالا چنتا دلیل محکم میارم تا متوجه منظورم بشین.


1.هدف اول فیلم اینو میگه که انتقام در دستان خداوند است و اگه به دنبال خوی حیوانی برای انتقام باشیم با همان خرس اول فیلم فرقی نداریم.
2.گلاس در طول مسیر برای رسیدن به انتقام صحنه هایی میبینه که هم عطش به انتقام بیشتر میشه.مث تجاوز به دختر سرخ پوست وهم صحنه هایی ک مدام گوشزد میکنه انتقام رو رها کن و به طبیعت یعنی همو خدا واگذار کن چون انتقام باعث میشه به خود انسانی و روحیه فرد انتقام گیرنده آسیب میرسونه.
3. و در سکانس آخر فیلم که اوج فیلمه وقتی گلاس قاتل پسرشو پیدا میکنه دقیقا مانند صحنه ابتدایی فیلم که گلاس با خرس درگیر میشه و دقیقا با همان زوایای فیلم برداری که تفاوت انسان با خوی حیوانی روبه تصویر میکشه ودر حالی که در حال انتقام گرفتنه تمام تجاربی که در طول مسیر آموخته رو در درونش الهام میشه که انتقام در دستان خداوند است وانتقام گرفتن باعث میشه به خودش هم آسیب بزند و اینجاس که اونو به دستان طبیعت میزاره که با انداختن اون فرد توی آب که جریان آب منظورش همین زندگی و طبیعته که خدا اونو تو مسیر زندگی که با همان جریان ابه نشون دادده از اوانتقام گرفته خواهد شد که به همان سرخ پوستایی رسید که به دخترش ظلم و تجاوز شده بودو ثمره اینکه انتقام روبه خدا واگذار کنیم روهم با نشان دادن همسره گلاس به تصویر میکشه که پاداشی شیرین برای اوبود.

فیلمم کن: امید جان ضمن سپاس از ارسال نظر باید بگوییم که شما با دقت فیلم را نگاه کرده اید و با جزئیات فراوان آن را مورد بررسی قرار داده اید اما همین مقدار دقت را برای خواندن این نقد صرف نکرده اید. ما نگفته ایم که گلس به دنبال انتقام نبود، ما گفته ایم که آنچه گلس را با آن زخم های مهلک ناشی از درگیر شدن با خرس مادر معجزه وار به زندگی برگرداند حس انتقام نبود بلکه غریزه بقا بود. انتقام ممکن است انگیزه تولید کند اما به لحاظ فیزیولوژیک قادر به خوب کردن زخم ها نیست. اگر مداوای آن سرخپوست تنها نبود مطمئنا حس انتقام کاری از پیش نمی برد. ضمنا گلس مدام شبح زنش را در توهماتش می بیند که او را به ادامۀ زندگی نه انتقام گرفتن ترغیب می کند. همانطور که می دانید در واقعیت فیلم هم این شبح وجود خارجی ندارد بلکه ذهن گلس آن را می سازد. چرا مغز گلس این شبح را می سازد؟ به دلیل اینکه مغز تمام تلاشش را ناخودآگاه می کند تا بدن گلس را زنده نگاه دارد. این نامش غریزه بقا است. همچنین خرس مادر به دلیل دفاع از بچه هایش (غریزه ای دیگر) با گلس درگیر شد و حس انتقام را نمی توان برای او به کار برد.

سالار از زاهدان               22/07/1396                          

باسلام و خسته نباشيد
به نظر بنده نقد و بررسي كه در سايت قرار داديد با اينكه بسيار كلي گفته شده ولي به اندازه كافي دقيق نبود. من فيلم رو ديدم و ميشه گفت دليل اصلي كه گلس سعي در زنده ماندن داشت انتقام گيري بود نه غريزه بقا. عشق به زن سرخپوستش و پسرش خيلي بوده و در روياهاش بنحوي عشق همسرش و نگراني از زندگي پسرش در دنيايي توش زندگي ميكردند مشخص ميشد و حتي جدا شدن گلس از زندگي شهري به زندگي در جنگل نشون دهنده عشق و نگراني هاي گلس به خانوادش بود... در جاي جاي فيلم طبيعت زيبا و روح بخش " طوفان و سرماي شديد " رودخانه خروشان " ببينده را مجذوب خود ميكند . صدا برداري اين فيلم هم ك بسيار عالي بود مثلا جاي كه گلس گروهو به پسرش سپرد براي امنيت مسير گروه از دست سرخپوستا زودتر حركت كرد ( قبل از حمله خرس ) فيلم نشون ميده گلس داره توي جنگل قدم ميزنه يكدفعه با شنيدن شكسته شدن شاخه درختي جدا از صداي قدم زدنش متوجه خطري در اطرافش ميشه و آماده نبرد ميشه . اين فيلم نكات بسيار زيادي داره و نميشه همه موارد رو نوشت ولي در كل فيلم فوقالعاده اي بود.

 

فیلمم کن: سالار جان ممنون از پیامت. انتقام اولین چیزی است که به نظر می رسه و اشتباه هم نیست اما اگر به پایان فیلم دقت کنی که زن سرخپوست گلس داشت او را به ادامه ی زندگی فرا می خواند شاید به نظر ما هم فکر کنید. فراموش نکنید این ذهن گلس بود که شبح زنش را ایجاد می کرد و این توانایی مغز است در زنده نگاه داشتن بدنی که دارد او را حمل می کند.

شیوا از .....               03/09/1396                          

 


من از وقتی که فیلم جزیره شاتر رو دیدم از بازیگری دیکاپریو خیلی خوشم اومد چون قبل ازون فیلمهاشو نگاه نمیکردم فکر میکردم صرفا فیلمهای تجاری و شو منی بازی میکنه تا وقتی که این فیلم رو دیدم و واقعا ازبازیگری و کارگردانی فیلم لذت بردم و امیدوار شدم چون فکر نمیکردم در این دوره زمانه کارگردانی بتونه فیلمهای ناب و قابل نمایش بسازه .امیدوارم بیشتر شاهد فیلمهای ناب باشیم
سپاس

محمود از تهران               07/12/1396                          


نقد فیلم بازگشته از گور عالی بود ممنون

 

فیلمم کن: محمود جان، ما هم از اینکه نوشته ی ما را مطالعه فرمودید سپاسگزاریم.

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Purple Cyan Golden Green Yellow

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family
Direction