معرفی، نقد و بررسی فیلم 3 بیلبورد خارجِ ابینگِ میزوری Three Billboards outside Ebbing, Mossouri
-
منتشر شده در 02 اسفند 1396
ماجرای فیلم 3 بیلبورد خارجِ ابینگِ میزوری Three Billboards outside Ebbing, Mossouri
هفت ماه پیش دختر جوانِ زن مطلقهای به نام "میلدرد Mildred " در یک شهر کوچک روستایی در ایالت میزوری آمریکا مورد تجاوز قرارگرفته و جنازهاش سوزانده میشود. وی که از حل نشدن پرونده ی قتل دخترش عصبانی است دست به اقدام عجیبی جهت تهییج پلیس برای پیگیری پرونده میزند. او 3 بیلبورد بزرگ در یکی از جادههای کم تردد که نزدیک خانهی خودش قرار دارد را برای یک سال اجاره میکند و 3 جملهی "تجاوز در حال مردن" ، " هیچکس تابهحال دستگیر نشده" و "کلانتر ویلوبی چطور اینچنین چیزی ممکنه" را بر پسزمینهای قرمز بر روی بیلبوردها میچسباند. این حرکت موجب ناراحتی افراد پلیس خصوصاً افسر جیسون دیکسون Jason Dixon و همچنین تعداد زیادی از مردم شهر میشود. حتی پسر جوان این زن و شوهر سابق وی که اکنون با یک دختر 19 ساله زندگی میکند از تصمیم او ناراحت هستند. مادر مستأصل به نصایح کشیش شهر گوش نکرده و کماکان بر اقدام خود اصرار میورزد.
کلانتر شهر " بیل ویلوبی Bill Willoughby" که مرد معقولی به نظر میرسد به دیدار میلدرد رفته و ضمن دلجویی به او اطلاع میدهد که بیشتر از یک ماه به دلیل سرطان زنده نخواهد ماند و در پاسخ، میلدرد به او میگوید که از آن اطلاع داشته و به همین خاطر فرصت کمی دارد تا قاتل دخترش را بیابد. افراد پلیس خصوصاً دیکسون به هر شکلی میلدرد را تحتفشار قرار میدهند بلکه از کار خود کوتاه بیاید اما موفق نمیشوند. دندانپزشک شهر که رفتار دوستانهای در درمان دندان میلدرد از خود نشان نمیدهد توسط او مجروح میشود. در هنگام بازجویی کلانتر ویلویی خون بالا آورده و تنها صحنهی همدردی میلدرد را اینجا شاهد هستیم. کلانتر پس از گذراندن یک روز خوب کنار همسر و دو دختر کوچکش شبهنگام و در کنار اسبهای محبوبش به سر خود شلیک کرده و خودش را از بین میبرد. او برای نزدیکانش و همچنین میلدرد نامهای به جا میگذارد و در آن از اقدام بیلبوردانه ی میلدرد جانبداری میکند. حتی هزینه 5 هزار دلاری ماه دوم را که از توان میلدرد خارج بود را پرداخت میکند. دیکسون که از خودکشی رئیسش جوش آورده مسئول اجاره بیلبوردها را حسابی کتک زده، راهی بیمارستان میکند و خود نیز از ادارهی پلیس اخراج میشود. مردم شهر در سوگ از دست رفتن کلانتر محبوبشان میلدرد را مسبب آن دانسته و رفتارشان با وی سختتر میشود.
در یکی از شبها وقتی میلدرد و پسرش به خانه مراجعه میکنند بیلبوردها را در حال سوختن میبینند. میلدرد به پلیس خصوصاً دیکسون مشکوک است. شباهنگام به اداره پلیس رفته و با کوکتل مولوتوف پاسگاه پلیس را به آتش میکشد غافل از اینکه دیکسون که برای گرفتن نامهی رئیس خودکشی کردهاش به آنجا رفته، داخل پاسگاه است. وی دچار سوختگی شدید میشود و مرد کوتولهی شهر که به میلدرد علاقه دارد به رئیس پلیس جدید شهر شهادت میدهد که میلدرد تمام شب با او بوده و در آتش زدن پاسگاه نقشی نداشته است. دیکسون پس از خواندن نامه رئیسش کمی به خود آمده و بهطور اتفاقی حرفهای دو غریبه را در رستوران مبنی بر تجاوز و آتش زدن یک دختر را میشنود. عمداً با وی درگیر شده تا بتواند مقداری از DNA وی را به چنگ آورد. به دیدار میلدرد رفته و او را از این خبر خوش باخبر میکند. رئیس پلیس جدید ضمن قدردانی از کار خوب دیکسون به وی اطلاع میدهد که شخص موردنظر قاتل دختر جوان میلدرد نیست. در حقیقت در زمان قتل او در جایی خارج از آمریکا به سر میبرده است اما احتمالاً در جنایتی مشابه شرکت داشته است. از طرف دیگر میلدرد متوجه میشود که شوهر سابقش بیلبوردها را آتش زده است. دیکسون خبر بد را به میلدرد میدهد و بااینکه میدانند این مرد دختر میلدرد را نکشته اما با هم تصمیم می کیرند تا به اوهایو محل زندگی وی رفته تا او را بکشند. در راه میلدرد به آتش زدن پاسگاه اعتراف میکند و از دیکسون میپرسد کاری که آنها میکنند آیا درست است یا نه و دیکسون جواب میدهد، نمیداند. همان چیزی که میلدرد نیز به آن میاندیشد.
نقد و بررسی فیلم 3 بیلبورد خارج ابینگِ میزوری Three Billboards outside Ebbing, Mossouri
"مارتین مک دونا Martin McDonagh" کارگردان فیلم، زاده و بزرگشدهی لندن از یک زوج ایرلندی است. از اینکه فیلمی اجتماعی در فرهنگ آمریکایی ساخته که اینقدر هم موردتوجه قرار گرفته است جای تعجب دارد. البته برای ساخت این فیلم مجبور شده که یک سفر طولانی به ایالتهای زیادی در این کشور داشته باشد تا با فرهنگ آمریکایی احساس نزدیکتری پیدا کند. هرچند که هنرپیشهی نقش اول این فیلم یعنی خانم "فرانسیس مک دورمند Frances McDormand" برای شکل گرفتن این احساس نقش مهمی ایفا کرده است. سناریو که نیز توسط کارگردان نگاشته شده اختصاصاً برای منطبق شدن بر خانم دورمند بوده است و تصور اینکه کس دیگری در زیر پوست این شخصیت جای بگیرد محال بوده است. هرچند که رویدادهای فیلم در یک شهر آمریکایی (شهر خیالی) با رفتارهای معمول آمریکایی که در فیلمهای هالیوودی بیشتر رؤیت میشود، میگذرد اما اصل قصه به شخصیت یک انسان رنجکشیده در شکل عام مرتبط است که ممکن است در هر مدنیت کوچکی در هرکجای این کره خاکی اتفاق بیفتند. ازاینرو "مک دوما" در برانگیختن حس نزدیکی و یا همدردی تبعهی هر مملکتی با کاراکترهای داخل اثرش موفق عمل کرده است. داستان چندان بدیع و یا خارقالعاده نیست و بیشتر نحوهی تعریف کردن قصه جهت میخکوب کردن احساس بیننده با تکیه بر بیتفاوتی انسانها به سرنوشت یکدیگر است که فیلم را گیرا کرده است. بااینکه از تکرار این خسته شدهایم اما مطابق بازار داغ این روزهای سینمای جهان خصوصاً از نوع آمریکایی بازهم این خانمها هستند که در وسط گود گردوخاک به پا میکنند. مد روز شده است که سناریستها و کارگردانهای عموماً مرد به شکل عمیقی دست به تجزیهوتحلیل زنان میزنند. از آنها ابتدا گونهای جدید خلق میکنند و سپس آنها را میپرورانند تا شکوفه بزنند و گلی دهند که مطلوب آنان است. فعلاً در سینما اوضاع اینگونه است و انگار سازندگان آثار تصویری پی بردهاند چیز منعطفی به نام زن وجود دارد که از آن میتوان اشکال بازارپسند متفاوتی ساخت. این بار نیز ماجرا در مورد زنی است کلهشق و کم منطق که عاقبت، مردها را یا مغلوب ارادهی خود میکند و یا مردانگی را به آنها گوشزد. بازیگرها قرار نیست که خیلی پرشور بوده و فراتر از فیلمنامه ظاهر شوند که اتفاقاً همینطور هم شده است. "دورمند" دقیقاً همان کسی است که قرار است باشد و سایرین نیز از بازیهایی که قبلاً از آنها دیدهایم چندان فاصله نگرفتهاند. "سم راک ول Sam Rockwell" مثل اکثر نقشهایی که به او پیشنهاد میشود رل مرد نامتعادلی را بازی می کند که عاقبت به تعادل می رسد و اگر اینجا خیلی خوب به نظر میآید به دلیل انسجام خوب همهی بازیهاست که میتواند برآیندی از کار خوب همهی عوامل دستاندرکار نیز باشد. مانند اسکاری که "کیسی افلاک Casey Affleck" سال 2016 از آن خود کرد. او در این فیلم هم دقیقاً مانند فیلمهای قبلیاش همانگونه غمزده و شلوول و سرخورده بازی کرده بود اما این بار به چشمها جور دیگری آمده بود. ولی در مورد نحوهی ایفای نقش "میلدرد" توسط "دورمند" قضیه کمی متفاوت است. او سعی و استعدادش را بهکاربرده است تا با آوردن کمترین فشار به ماهیچههای صورتش، موجود کجخلقِ بدقلقِ دوستنداشتنی ناسازِ بداقبالی را شعبده بازانه در حضور ما ظاهر کند که البته اینچنین هم کرد.
حکایت از کارزار زنی نامتعارف با پاسگاه پلیس و افسرانش در یک شهر کوچک فراتر میرود. در حقیقت مادرِ داغدیده، با هرکسی که میبیند و در اطرافش هست بهغیراز آنکه دخترش را کشته و سوزانده است وارد جنگ میشود. اگرچه با چنگ و ناخن و ناسزا و تفنگ و از این قبیل نمیجنگد اما با چند کلمه که آنها را با فونتی درشت در یکی از خیابانهای کم تردد شهرشان بر روی 3 بیلبورد کهنه با پسزمینهای از خون (رنگ سرخ) نوشته است همه را به مبارزه میطلبد. از نمایندهی خدا (کشیش) که آمده است او را از این کار بر حذر دارد درحالیکه خبر ندارد در طبقهی پایین کلیسای خودش چه میگذرد با کلماتی درشت اما صحیح پذیرایی میکند. با شوهر پیروپاتال سابقش که این روزها بیهیچ خجالتی با یک دختر مشنگ دقیقاً همسن دختر خودش که هفت ماه پیش آنگونه کشته شد و در معابر و رستورانهای شهر خوش میگذراند دستبهیقه میشود، دندانپزشک شهر را که میخواهد از روی بدجنسی و بدون بیحسی دندانی را که شاید بتوان حفظش کرد را بکشد ادب میکند، چند بچه دبیرستانی گستاخ را مردانه سر جایشان مینشاند و خلاصه با هرکسی درمیافتد بهجز کلانتر مهربان و محبوب شهر. حتی تنها صحنهی دلسوزی از ته قلب این زن ظاهراً بیعاطفه را در مواجه با سرفههای خونین کلانتر ویلوبی میبینیم که قرار است بهزودی به دخترش ملحق شود. او همه مردم شهر را با بیتفاوتیشان در تجاوز و قتل دخترش سهیم میداند. حتی همواره در این فکر بوده که شاید یک رهگذر غریبه ی روانی مرتکب این جنایت نشده است و یکی از همین همشهریهای سربهزیر محترم که هر روز با لبخند به او صبح به خیر می گوید این داغ را بر دل او نشانیده است و سایرین با دلسوزیهای کوتاهمدت کمکم به لیست مظنونین وی اضافهشدهاند. روایتی آشنا از اینکه در پستوی خانههایمان تکه نانی کپکزده را سق میزنیم و گوشهایمان را بر قاروقور شکمگرسنهی بچههای همسایه بستهایم و اگر روزگار عضوی را اینچنین به سختی به درد میآورد، اعضای بدن ما که اصلاً از آن حس بیقراری نمیکند.
فیلمنامه پر از جزئیات قشنگ نامحسوس است به همان اندازهای که مک دورمند، زیبا آنها را بازی کرده است. احساسی بودن را از زن دردمند داستان گرفته و آن را تماماً به مرد کلانتر میدهد. مردی که اسبهایش را به اندازهی خانوادهاش دوست دارد. در ادامه، نویسنده، ملکهی غریب گوشت تلخی خلق میکند که مانند یک تکه چوبِ خشک، سخت است و ناموزون. نمیتوان آن را با آن لباس سرهم مکانیکیاش mechanic suits حتی بهزور در کلیشهای جا داد. زنی تاریک و گرفته که نه گریه میکند و نه میخندد. نامرادیهای روزگار سالهاست که در درونش رسوب کرده و کمکم به خشونت، بیاعتمادی و بیمنطقی تغییر ماهیت داده است. او مانند سایر مردم این شهر کوچک، اجباراً پر از اشتباه است، در مورد کلانتر، در مورد پسرش، در مورد دیکسون، در مورد دختر مردهاش، در مورد مرد کوتولهای که دوستش دارد، در مورد کسی که بیلبوردها را آتش زد، در مورد همه و همهچیز اشتباه میکند و با تمام این اشتباهات به جنگ مردم شهر میرود با اجارهی یکسالهی سه بیلبوردی که فقط پول اجارهی یک ماه آن را داشته است. تنها موجود شهر که از روی نامههایش متوجه میشویم چشمانش به حقیقت باز است کلانتر ویلوبی است آنهم به دلیل اینکه بیرون از این زندگی دارد زندگی میکند. میلدرد قصد دارد که از مردم بیتفاوت شهر حتی به قیمت برهم زدن آرامش روح دخترش انتقام بگیرد. او عصبانی است. از اینکه یک زن معمولی نیست عصبانی است. از اینکه ظریف و لطیف خلق نشده غضبناک است و از اینکه دختر معمولیاش را اینگونه غیرمعمولی از دست داده بیشتر عصبانی است و تمام تقصیرها را به گردن اطرافیانش میاندازد. تا آنجا پیش میرود که حتی حاضر میشود از مرد ناشناسی که در مرگ دخترش سهمی نداشته انتقامی به شکل کشتن بگیرد. همه ی این عجایب باعث می شود چیز عجیب تری اتفاق بیفتد و آن همدردی تعمدی بیشتر بیننده با سایر شخصیت ها نسبت به میلدرد است. ظاهرا فکر می کنیم این ناشی از این همه عبوس بودن قاطی با پررویی این زن فلاکت زده است اما واقعا اینگونه نیست. فیلم تاثیرش را بر شما گذاشته است و شمای بیننده متوجه نمی شوید که از سیستم خودفریبندگی درونتان به وحشت افتاده اید. از اینکه مدام به خود می قبولانید که چه آدم خوبی هستید و وظایف شهروندی را به درستی انجم می دهید نگران شده اید. به هرحال او به مدت 115 دقیقه سرسختانه در مقابل همهی اشتباهاتش مقاومت میکند تا آخرین لحظهی فیلم که در استیشن اش به شکلی فشرده به همهی آنها اعتراف میکند. آنجا که در حال دور شدن از شهر و شهروندانش است، برای اولین بار میخندد و برای اولین بار از انجام دادن کاری که میخواهد بکند نامطمئن است.
تا جائیکه تخیلم اجازه می دهد
از تو
از او
از شما
و از آنها
دور خواهم شد.
شهرام از تهران 05/12/1396
ضمن سلام و عرض ادب
خدمت دست اندرکاران سایت و ادمین گرامی
و همچنین بازدید کنندگان محترم
درخواست کمکی برای شناسایی یک نوع فیلم فانتزی رو دارم .
پیشاپیش بخاطر نگاردن این سطور در پُستِ غیر مرتبط ، از تمامی عزیزان پوزش میطلبم .
عارضم که فقط گونه ای از فیلمهای فانتزی ، مورد علاقهء این حقیر میباشد که در رابطه با ذهن خوانی و شنیدن صدای دیگران ، قبل از بزبان آوردن توسط گوینده ، مثل سینمایی What Women Want 2000 میباشد .
اگر تا بحال با چنین فیلمهایی برخورد داشته اید محبت نموده در همین پست نام ببرید .
پیشاپیش از تک تک شما عزیزان متشکرم .
فیلمم کن: Akira - Let's Go get your daughter - Hereafter -Ectoplasm- Stalker-The Spell-The Initiation of Sarah- The Sender- Momentum- Resurrection
شهرام از تهران 06/12/1396
باعث خشنودیست که با این سرعت ، پاسخگوی مخاطبین خود میباشید .
مراتب امتنان و قدردانی بنده را پذیرا باشید .
مهدی از لنگرود 23/12/1396
سلام خسته نباشید برای این همه متن که نوشتید و قاعدتا زحمت کشیدید...
ای کاش در مورد تغییر تحولات شخصیتی نقش مکمل مرد این فیلم هم توضیحاتی میدادین من این تیکه فیلم برام جالب بود این تغییر همه ناشی از مردی بود که در صحنه های اولیه فیلم شخصیت منفی تصورش می کردم (نقش اول مرد) ...
فیلمم کن: مهدی جان گاهی اوقات پرداختن به همه ی جزئیات باعث طولانی شدن نوشته شده و این روز ها متن های طولانی حوصله بسیاری را سر می برد و ممکن است خواننده بدون اینکه نکات اصلی رسیده باشد آن را رها کند. اما بد نبود که تعبیر خودتان را از این پلیس آتشین مزاج اینجا می نوشتید تا مراجعه کنندگان به این صفحه از آن باخبر می شدند.
مهدی از لنگرود
سلام دوباره
من که زیاد بلد نیستم تحلیل رو ولی از همون لحظه های اولیه فیلم عدم ثبات شخصیتی به قول شما پلیس آتشین از دیالوگ گفتن هاش یه آدم عقده ایی ، طرفدار تبعیض نژاد (به شدت منو یاد ویژگی های نقشش توی فیلم مسیر سبز انداخت)و در عین حال آدمی که نمیتونه استقلال و آزادی داشته باشه حتی از مادرش به طوری که یه جوری لفظ "ماما" رو دوبار جلوی بقیه با لکنت تلفظ کرد. این فرد با این شخصیت داغون در ادامه آنچنان تاثیری از رئیس ثابقش میگیره که تمام اون ویژگی های گذشته رو کنار میذاره و چنان جان فشانی برای گرفتن یه دی ان ای میکنه که آدم به وجود چنین آدمی در فیلم افتخار میکنه انگار نه انگار تا همین نیم ساعت پیش داشتیم بهش فحش می دادیم. به طور کلی به نظرم این نوع تغییرات و از این روی سکه به اون رو شدن نیاز به زمان زیادی داره و فیلم اینقدر باید نهایت بدی و سپس تغییر ناگهانی و یا تدریجی رو نشون بده که خوب از آب در بیاد ولی در این فیلم درکنار داستان اصلی به خوبی به صورت فشرده این موضوع را تعقیب کرده و به نتیجه می رسونه . این تغییرات مدیون مردی هستیم که در اول با دیدن اون بیلبورد ها نقش یه انسان منفی و خپل و بی عرضه و مسئولیت گریز و یا خود خلافکار به نام کلانتر ویلوبی تصور میکردم.
فیلمم کن: با شما موافقیم. بهرحال فیلم های ارزشمند دارای خصوصیاتی جالب هستند از آنجمله پرداخت خوب شخصیت های فرعی در مدت زمان کوتاه.