نقد سریال شکارچی ذهن Mindhunter
-
منتشر شده در 15 آبان 1396
نقد سریال شکارچی ذهن Mindhunter
هولدن فورد Holden Ford مأمور جوان سازمان FBI است که به شغل حوصله سر بر آموزش نیروهای تازهکار پلیس در مواجهه با درگیریهایی مانند گروگانگیری از جنبهی روانشناختی مشغول است. دیری نمیگذرد که با حمایت رئیسش به افسر باسابقهای به نام بیل تنچ Bill Tench ملحق میشوند تا دانش و تجارب خود را در ایالتهای مختلف در قالب کارگاههای آموزشی در اختیار مأمورین این سازمان قرار دهند. در ضمن همین دورههای آموزشی در جریان قتل فجیع یک مادر و پسر قرار میگیرند که جرقهی ایدهی مصاحبه با قاتلین سریالی را بهمنظور تدوین دانشی جهت یافتن روشهای نفوذ به ذهن این آدمکشان روانی و حل معماهای قتل و پیشگیری از وقوع جنایات زده می شود. اولین مصاحبهی غیررسمی با ادموند (اد) کَمپر است که متهم به قتل مادر خود و چندین زن جوان دیگر است. این تیم دونفره در ادامه با بهرهگیری از مصاحبههای انجامشده و تجزیهوتحلیل روان قاتلین موفق به حل یک پرونده جنایی به بنبست خورده میشوند. FBI متقاعد میشود که روش آنها سودمند بوده و به کار آنها رسمیت میبخشد. حال آنها می توانند به شکل قانونی با خطرناک ترین قاتلین سریالی آمریکا که در زندان محبوس هستند مصاحبه کنند. در ادامه یک استاد روانشناسی خانم از دانشگاه بوستون به نام وندی کار Wendy Carr به آنها ملحق میشود. فورد که مبتلا به خودشیفتگی خفیفی است از موفقیتهای خودش در حل پروندههای قتل مبتنی بر آنالیز مصاحبههای انجامشده خوشنود و مغرور شده و پا از اختیارات قانونی خصوصاً در به حرف آوردن و گرفتن اعتراف از متهمین فراتر میگذارد. این برای تیم مشکلاتی را به وجود آورده و با چاپ مقالهای در یک روزنامه در خصوص نحوهی فعالیت آنها و تعریف و تمجید از فورد ادامهی فعالیت آنها با مشکل جدی روبرو میشود. فورد جوان پس از خودداری از انجام بازپرسی مأمورین اف بی ای در بیمارستان با اد کمپر اولین مصاحبهشونده که دست به خودکشی زده ملاقات ناراحتکنندهای انجام داده و متوجه میشود که مسلط شدن بر ذهن، توهمی بیش نیست و حتی اگر افکار خطرناکی هم در گوشه و پس کوچه های آن پنهان نکرده باشی بازهم می تواند به سادگی ترا در مسیر ناخواسته ای قرار دهد.
سریالِ گفتگو محور شکارچی ذهن مرتباً بیننده را در تردید رها کردن و ادامه دادن نگاه میدارد. گویی دچار نوعی مکانیسم واپس رانی نهفته است که ذهن بیننده را میان تصاویر آشکار غیر مهیج و محتوای کلامی پرشور سرگردان میسازد. هر قسمت سریال دچار نوعی نامتعادلی با قسمت پس و یا پیش است که مدام کلید هیجان درون تماشاچی را روشن و خاموش میکند. این محتوای غیرمستقیم که میان اروتیک، خشونتآمیز و روانکاوانه بودن در تردد است و با جملاتی بهدقت سنجیده به بیننده منتقل میشود مطمئناً تنها سبب دنبال کردن سریال به شمار میآید. چراکه اثر، بیشترِ وقت در حال نمایش دو مرد که کتوشلوار اداری از تنشان بیرون نمیآید است تا در مورد جنایات وحشیانهای صحبت کنند که دوربین از نشان دادن جزئیات دوستداشتنی آن طفره میرود. اما علیرغم اینکه سریال بر روی این لبهی باریک راه میرود همان روانکاوی کارآگاهانه و طرح ایدههای جنایتکارانه که فقط از حنجرهی بازیگران خارج میشود توانسته است که موردقبول تعداد زیادی قرار گیرد. گشتن در زیرزمینهای تاریک ذهن قاتلین سریالی با حرفهای حکیمانهای که میزدند و شخصیتی که بروز میدادند، غیبتِ آن قسمت پرطرفدار هر اثر جنایی یعنی نشان دادن شیوهی عمل جانیان در کشتار زنان جوان زیبایی که در تاریکی شب صدای کفش پاشنهبلندشان سکوت را می شکند را موجه می ساخت. نکتهی تعجبآور دیگر سریال شخصیت کارآگاه جوان است که در طول اثر و طی همصحبتی با قاتلین سریالی بدون تغییر میماند و غیر از افزایش خودشیفتگی هیچ پیشرفتی در آن دیده نمیشود. قصهنویس در آخرین لحظات فصل اول، تازه به یاد آن افتاده و با درهم شکستن کامل و ناگهانی شخصیت وی میخواهد که این قصور را جبران کند و ازاینروست که کاراکتر فورد بهطرف "تیپ" ماندن متمایل میشود. البته این لجاجت نویسنده و بیتفاوتی کارگردانها در همهی شخصیتهای سریال که گهگاه از خود مشکلاتی خصوصاً از نوع برقرار کردن ارتباط نشان میدهند وجود دارد. شاید بتوانید آن را در آخرین مصاحبهی انجامشده با کمخطرترین قاتل سریال، کسی که دختر 12 سالهای را بعد از تجاوز کشته بود را به خاطر آورید. جاییکه فورد با لحن غیرقانونی و سک... خود، دارِل جین دِویر Darrel Gene Devier را وادار به حرف زدن و اعتراف میکند. کیفیت این مکالمه را میتوانید با مصاحبههای انجامشده در قسمتهای قبلی مقایسه کنید. ممکن است شما این را هدف خالق سریال و یا از روی واقعگرایی انگار کنید اما هرچه هست تیم سازنده موفق نشده است که سطح تنش را در طول اثر فزونی بخشیده و یا حتی ثابت نگاه دارد. فورد ممکن است که در خواندن ذهن یک آدم مظنون به قتل پیشرفت کرده باشد اما همزمان بخشی از کیفیت شخصیت خود را نیز ازدستداده است. انرژی وی از منبع محدودی سرچشمه گرفته بود و خودشیفتگی رو به تزاید او در سریال کودکانه به چشم میآمد. همچنین میان رفتار و گفتارش نوعی فاصله وجود داشت که درک کردنش را سخت میکرد.
تمام قاتلین سریالی که در اثر دیده میشوند و یا فقط نامشان آورده میشوند واقعی هستند با همان اسامی و همان نوع جنایاتی که مرتکب شدهاند. این، خصوصاً برای تماشاچی آمریکایی که ذهنیتی هم از قبل داشته باشد باعث میشود تا به سریال با کشش بیشتری توجه کنند. یکی دیگر از قاتلین سریالی معروف در تاریخ آمریکا به نام دنیس رایدر (با اسم مستعار BTK) که هشت زن و دو مرد را با کشیدن کیسهی نایلونی بر سرشان خفه کرده بود، خارج از متن قصه و درهمه ی قسمتهای سریال و بدون آوردن نامی از وی نشان داده میشود و در واپسین لحظات فصل اول درحالیکه نقاشیهای اروتیکی که از زنها کشیده بود را می سوزاند متوجه میشویم که فصل دیگری برای این سریال خوشدیالوگ در راه است. تعامل میان هشیاری کارآگاهانه، نیروهای درونی که به جنایت و جلوگیری از آن میل میکند، طریقهی بازیابی خاطرات ذهنهای خطرناک، فرورفتن تا سطح ناهشیاری ضمیر، تکان دادن شخصیت قاتل و تعارضات حلنشده در درون انسان که در گفتوشنودهای این سریال وجود داشت جالب و مشوق من برای دیدن فصل بعدی خواهد بود. اگرچه از صحنههای اضافی و داستانهای فرعی مانند غذا دادن به بچهگربه، گیر دادن به مدیر مدرسه، روابط سطح پایین فورد با دوستدخترش و برخی دیگر سر درنیاوردم اما رویهمرفته از دیدن این سریال تلویزیونی نیز پشیمان نشدم. فرآیند هدایت تصویری این اثر که نام کارگردان مشهور، دیوید فینچر را در پای چندتایی از آن میبینیم عادی بود تا آنجا که اگر کل آن را از رادیو هم میشنیدیم تفاوت زیادی ایجاد نمیکرد. به هرحال شکارچی ذهن هر چه بود مرا وادار کرد تا دریابم که میتوانم کوشش کنم تا آنچه در سرم میگذرد را با کلمات دقیقتر و جملات حکیمانهتری بیان کنم ولو اینکه با مشکل نفهمیدن آن از جانب اطرافیانم روبرو شوم و یا حتی خود را بهتر و معقول تر از آنچه هستم نشان دهم.